سخن بعد از برگشت سرزده اش و نوشتن یک خطی که خوب است و نمی تواند توضیح بدهد که چرا غیبت داشته ،یک مطلبی نوشته و در آن در مورد اینکه چطور می شود یک عده که وبلاگ هایشان تنها مجرای ارتباطی شان با یکدیگر است ، این قدر برای همدیگر دل نگران بشوند از خود سئوال پرسیده و به زعم خودش هم پاسخی داده.
اول بنویسم ما که اسم مان را پای نوشته سخن دیدیم ( ظاهراً یک کامنت من در پارسانوشت باعث راهیابی ام به این لیست شده) کلی به خودمان مباهات کردیم ، گرچه این اولین باری نیست که اسم مان آنجا آمده : بار قبل وقتی برنده اول مسابقه مقاله نویسی وبلاگستان شدیم ، جناب سخن به عهد شان وفا کردند و یک مطلب نوشتند در رابطه با مقاله من ، که می توانید اینجا بخوانید اش.
اما من می خواستم از جنبه دیگری مسئله را توضیح بدهم . تجربه شخصی خودم ، در این حضور تقریباً 5 ساله در وبلاگستان فارسی ، به من نشان داد که ، ما جمعیت وبلاگ نویس ، جایی میان سرزمین آرزوهامان ( چه مغرب زمین باشد و چه نسخه اصلاح شده شرایط موجود) و سرزمین اکنونی مان ( چه در آن زندگی کنیم چه اندک تعلق خاطری به آن داشته باشیم ) گیر افتاده ایم. وبلاگ های آشپزی و دوست یابی را کنار بگذارید ، متوجه می شوید که تقریباً هیچ وبلاگ نویسی از این قاعده مستثنی نیست ، یعنی دردی دارد که برایش چاره می جوید. این تجربه 5 ساله به من نشان داد ، که کلید دست هیچ کدام مان نیست و در عین حال دست همه مان است. یعنی هنوز هیچ کسی کلاف سردرگم «ایرانی» را نتوانسته باز کند ، و در عین حال ، بهترین شانس یافتن ش ، ذهن جمعی مان است.به شخصه یاد گرفتم که میان این دنیا چیزی برای دنیای واقعی یافت نمی شود ، یعنی کمتر می شود نوشته ای یافت که از جنس وبلاگ آشپزی و خانه داری نباشد و مصرفی هر چند محدود در دنیای «واقعی» برایش یافت شود. اما همین نوشته ها ، لنگر هایی ست که ما را به واقعیت متصل نگه می دارد. می گویم واقعیت ، به این دلیل که خیال می کنم زندگی کردن ( یا دیدن این شیوه زندگی ) همیشه می تواند این خطر را داشته باشد که «وضع موجود» را بهترین ، یا تنها وضع ممکن بدانیم. نوشته ها هر قدر انتزاعی و بحث ها هر قدر نظری باشند، به ما چیز یاد می دهند.
من یکی که یاد گرفتم ، برای رشد کردن ، می بایست ماند و نوشت ، و امید داشت دیگران هم بمانند و بنویسند. رفتن کسی مانند حسین درخشان هم به نظر آدم باید سخت بیاید. هرچقدر که از جفنگ گویی هایش آزرده باشیم.
ساده تر بخواهم بگویم ، فکر می کنم که سررشته ای ما را به هم پیوند داده ، که باعث می شود بخشی از دغدغه های ما را پاسخ گوید ، این قدر دلخوش مان نمی کند که خوش خیالی تغییر را در کوتاه مدت در سر بپرورانیم ، ولی به اندازه زندگی «واقعی» مان در آزرده مان نمی کند. این کنار هم بودن و فکر کردن و نوشتن ( یا حرف زدن نوشتاری ) و اجازه دادن به دیگران برای فکر کردن و نوشتن ، در درازمدت برای من موثر بوده است ، فکر می کنم برای دیگران نیز چنین بوده است.
امیدوارم که بی مشکل همگی کنار هم باشیم.