پرکردن دره با کوزه شن

ویدیویی در صفحات فیس بوک در حال همه گیر(Viral) شدن است. ظاهرا اصل ویدیو مربوط به برنامه ای ست از تلویزیون بی بی سی فارسی با نام تماشا که محتوای هنری دارد. تا همین جا هم تحسین و تشویق فراوان دریافت کرده و کاربران مرتب به یکدیگر توصیه اش می کنند، لابد برای «فهم» بهتر دلایل اعمال خشونت.شک نیست که دلیل همه گیری موضوع، بعد هنری ش نیست که شاید اگر بی بی سی فارسی بدان نپرداخته بود، هرگز کسی از آن با خبر نمی شد. بررسی هنری این پرفورمانس هم موضوع این نوشتار نیست.

در فیس بوک می نویسند و به شکلی در فیلم مطرح می شود که این پرفورمانس، در تلاش است که علل خشونت، یعنی به شکل مشخص، دلیل شلیک کردن انسانی به انسان دیگر را پیدا کند. نگارنده بر این باور است که این مدعا از اساس اشتباه است و پیش از اینکه به مانند تبلیغات نوشدارویی برای کنفرانس های «تشویقی-خودکمکی» (Motivational-self help) بدون تفکر به دهها نفر دیگر در لیست دوستان تعارف شود، می بایست کمی مورد دقت قرار بگیرد. ظاهرا نظردهندگان بر این نظر اند که این فیلم ایشان را به فهم بهتر از علل خشونت بروز یافته در روزهای پس از کودتای ۸۸ بر علیه مردم غیرمسلح، نزدیک تر کرده است. از دید نگارنده، این کار به نوعی فلسفه بافی ست برای موضوعی که به راستی ساده است. واکنش مردمان عادی، وقتی در «محیط کنترل شده» (بازسازی شرایط آزمون میلگرام) به اعمال خشونت علیه انسانی تهی شده از وجه انسانی ش که تجلی اصلی اش، «چهره»ش باشد، مبادرت می ورزند، نمی تواند توضیح دقیق از «وضعیت روانی» خشونت گران صحنه های درگیری پسا کودتایی باشد، به این دلیل ساده که شرایط ، یکسان نیستند. ندا آقا سلطان صورت اش پوشیده نبود و دلیل اینکه هنوز نام اش خواب از عده ای می رباید، موضع سیاسی اش در مقابل انتخاباتی که حاضر به شرکت در آن نشده بود نیست. سهراب هم بی شک در لحظه جان دادن همانقدر رعنا و باوقار به نظر می رسیده که در عکس حالا مشهورش در کنار مادر با پوستر های تبلیغاتی ، نشسته بر پله های یک معبر. همین وضعیت برای محسن روح الامینی، محمد کامرانی فر و… هم قابل تصور است. می توان تصور کرد که قاتلین، برای انتخاب طعمه هایشان تبعیض قایل نمی شدند، هرکس در تیررس تر، شایسته تر. ولی از این موضوع نمی شود نتیجه گیری کرد که ایشان ، قربانیان شان را «انسان زدایی» شده می دیدند. به نظر می رسد قاتلین با توحشی باورنکردنی، حیات را شانس قربانیان و نه حق شان می دانند که این چنین بی پروا برویشان شلیک می کرده اند: قومی مسلط، بر مردمانی تسخیر شده، که هر آنچه بر ایشان رود رواست. سخنان مراد شان هم در نماز جمعه سیاه دلالت بر همین دیدگاه دارد، اعتراض به حاکمانی چیرگی یافته، شورش است و شورش مستوجب مکافاتی سخت و خشونتی کور است. حکومت وحشتی که در پی اش آمد، تنها بازتاب سخنانی بود که در دانشگاه تهران ایراد شد. ممکن است عده ای را خوش نیاید ولی جدال میان ایران و مردمان اش، با اسلام و مردمان اش به نقطه ای بحرانی رسیده است، و الا مطابق قوانین اسلامی حکم «محاربه» به خوبی در قوانین رسمی مملکت روشن شده است. دوربین های موبایل های همراه معترضین، این فرصت استثنایی را به میلیون ها ایرانی داد تا در شرایطی کنترل شده، نتایج هولناک اجرای قوانین اسلامی در جامعه را شاهد باشند. شنیدن کی بود مانند دیدن.

با این حال به نظر می رسد که بی طرفی نگارنده مورد پرسش خواهد بود اگر به این موضوع آشکار هم اشاره نشود که این جدال فرسایشی میان ایران و اسلام، به هیچ وجه مختص امروز و دیروز نیست، حتی پیش از انقلاب بهمن هم در جریان بوده است. شاید نقطه شروع در تاریخ مدرن ایران را بشود انقلاب پرشور مشروطه دانست ، پایان بازی اما همچنان نوشته نشده است. در این مسیر پرپیچ و خم، هربار نوشدارویی پیشنهاد شده تا دره های وسیع میان بخشی از مردم با بخشی دیگر را پوشش داده و ترمیم کند. این بار، ظاهرا بار را بر گرده نحیف هنر نهاده اند تا موضوعی خطیر را سریعتر و پیش از وقوع آنچه نباید رخ دهد، رفع و رجوع کند. ذهی خیال باطل!

فیلم توسط گروهی از هواداران جنبش سبز بروی فیس بوک منتشر شده است که عنوان شان «سبزها از هیچ کس متنفر نیستند» است. ظاهرا ستایشگران فیلم بر این باورند که هواداران تغییر و مخالفین، نیازمند یادآوری پرهیز از خشونت اند. به دو دلیل این تلاشی بی فرجام است: اول اینکه تظاهرات میلیونی آرام و هماهنگ نشان می دهد که مدعیان «آموزش دادن به سبزها» خود می بایست زمانی را فروتنانه صرف شناخت وجوه خشونت گریز این خشونت کنند. دوم اینکه پرهیز از خشونت دستوری برای همه زمان ها و همه مکان ها نیست. خشونت مقدس نیست ولی زندگی مدرن انسان بدون اعمال قهر قابل تصور نیست. توضیح اینکه چرا از دید نگارنده ، پاسیفیسم به عنوان یک استراتژی و ایديولوژی دچار نزدیک بینی شدید و تهدید کننده حیات بشر متمدن است مجالی دیگر می طلبد اما نقدا خوانندگان را ارجاع می دهم به گفتگوی برنامه پرگار درباره خشونت گرایی(لینک این برنامه را متاسفانه نتوانستم بیابم فکر می کنم میهمانان برنامه رامین جهانبگلو و مهرداد درویش پور بودند). پرفورمانس اجرا شده توسط آقای معبد، توان توصیف علل اعمال خشونت توسط عمله استبداد را ندارد، چرا که آدرس غلط می دهد. در عین حال، به نظر نگارنده نمی رسد که هواداران پرشمار تغییر در ایران، نیازمند برداشتی فلسفی از علل خشونت عریان حکام مسلط باشند. آخرین احتمال هم، مبنی بر اینکه خشونت گران فرصت داشته باشند تا بعد از «انجام وظایف روزانه» پای بی بی سی فارسی بنشینند تا روانکاوی شوند هم اندکی مضحک به نظر می رسد.

برای بحران هر روز گسترش یابنده تر میان ایران و اسلام می بایست فکری دیگر کرد.

این مطلب پیشتر در خودنویس منتشر شده است.

11 responses to this post.

  1. Posted by حمید on نوامبر 23, 2010 at 12:27

    تا آن‌جا که آن خشونت‌ها فراتر از یک تحلیل روانی است با شما موافقم اما در راه‌کار چندان نه. مشی خشونت‌گرا در برابر خشونت راه مناسبی نیست و به بازتولید خشونت می‌انجامد که پایانی بر آن متصور نیست هم چنان که تا پیش از این نیز همین آش و کاسه بوده. مشکل از اسلام است را قبول دارم. اسلام بی‌اخلاق‌ترین مولفه‌ها را در میان ادیان مطرح موجود دارد. از طرفی بی‌دین شدن مردم ایران امری محال به نظر می رسد و به نظر من حتا نامطلوب. با این حساب نتیجه‌ای که می‌شود بگیریم تا حدودی مشخص است…

    پاسخ

    • پیش از هر سخنی می بایست صریحا اعلام کنم که این نوشته هدف اش توجیه خشونت نیست، پس مشی خشونت گرا عنوانی مناسب بر این نوشته نخواهد بود. من تنها نوشتم که خشونت طلبی محکوم است ولی خشونت همواره نامطلوب نیست. مثال بسیار ساده و بارز اش این ست که قوای انتظامی (پلیس) اگر خشونت نکند، اصولا «شهر» به معنای امروزین ش دوام نخواهد یافت. می بینید که رفتار پاسیفیستی می تواند به چه نتایج هولناکی منجر شود. سخنان رامین جهانبگلو در پادکست خودنویس و همین طور برنامه پرگار بی بی سی حاوی نکات ارزشمند در این زمینه است.
      در باب نظر شما هم، من پیشنهاد بی دین شدن مردم را نداده ام،‌بارها نوشته ام که فکر نمی کنم از میان رفتن همه ادیان ممکن باشد و حتی اگر باشد هم مطلوب نیست. به قول کریستوفر هیچنز تا وقتی که انسان دوپا از مرگ می هراسد دین ها قوام خواهند یافت. ما همه از چیزی که در تاریکی هست می ترسیم. ولی این دلیل بر چشم بستن بر اثرات مخرب دین نیست. تصور من این است که شما من را هم به مانند دیگر معماران وطنی می دانید که فکر می کنند جامعه را هم می شود مثل ساختمان ساخت(اشاره به فعل شدن در جمله شما). من چنین باوری ندارم ولی فکر می کنم در شرایط بسیار حساس کنونی، راه حلی جز پرفورمانس ها نیاز است تا به اسلامیست ها بفهماند که حیات خود و دیگر ایرانیان را داو بازی بس خطرناک کرده اند. آنها بروی عملی بودن پروژه اسلامیزه کردن ایران شرطی بسته اند که باخت اش مساوی با نابود جان های پرشمار و دست آورد های بی شمار است.
      پایان نوشته شما برای من مفهوم نبود و خوشحال می شوم اگر اینجا را میخوانید بنویسید که چه نتیجه ای گرفته اید.
      با احترام

      پاسخ

  2. Posted by حمید on نوامبر 23, 2010 at 14:00

    راه حلی کوتاه مدت وجود ندارد. راه حل سیاسی نیز کاری ریشه‌ای نیست و حتا یک اکت سیاسی که منجر به روی کار آمدن حکومتی دموکراتیک گردد حالتی بسیار شکننده خواهد داشت که هر آن قابلیت بازگشت به وضعی به مراتب بدتر از وضع فعلی در آن وجود خواهد داشت. من فکر می‌کنم اسلام به مرز رسوایی رسیده و تقریبن ماهیت آن برای حتا توده‌ی مردم آشکار شده ولی از آن جا که این توده نمی‌تواند خود را بی‌پناه کند آن را به راحتی رها نمی‌کند و اگر هم این امر اتفاق بیافتد خلا به وجود آمده نوستالوژی‌های کاذبی در ذهن چنین توده‌ای به وجود می‌آورد که حاصلش «بازگشت به خود»هایی است که فراوان دیده‌ایم. به نظر من فرصت تاریخی بسیار مناسبی برای جایگزینی مذهب پدید آمده که می‌تواند به مرور انجام شود. باید پذیرفت که پروژه‌ی اصلاح اسلام و یا نواندیشی اسلامی لاجرم شکست خورده است. (دلیلش هم به هسته‌ی مرکزی اسلام بازمی‌گردد که عبارت است از نوع متن قرآن و سیره‌ی عملی موسس آن به عنوان بهترین مفسر. با دید تاریخ‌نگر هم به همین موضوع می‌رسیم) من فکر می‌کنم بهترین گزینه که نشانه‌های اقبال به آن را در بخش‌هایی از جامعه‌ به عینه دیده‌ام، مسیحیت است. فعلن به همین اکتفا می کنم مسلمن این بحث دارای طول و تفصیل بسیار خواهد بود.

    پاسخ

    • فکر می کنم نوشته من هم ناظر به همین جمله کلیدی شما بود که «راه حل کوتاه مدتی وجود ندارد»، با این حساب من هم مخالف واکنشی عمل کردن هستم. کاری را که با بی مسئولیتی تمام ، روشنفکران ایرانی پس از مشروطه بیش از یک قرن به عقب انداخته اند،‌امروز گریبان گیر ما شده است. درباره شکست پروژه اصلاح دینی و همین طور احتمالا بی فایده بودن تغییرات روبنایی سیاسی، با شما موافقم ، بنابراین از این جا به بعد بحث، حالت بلند فکر کردن پیدا خواهد کرد و امیدوارم در این امر من را کمک کنید.
      گزینه جایگزینی که شما معرفی کرده اید، علی رغم اینکه به سرعت توسط بسیاری از ایرانیان رد می شود، به نظر من شایسته فکر است. چراکه مدعیان برجسته ای، ادعا می کنند که سنت مسیحیت باعث رشد و شکوفایی علوم مدرن شده اند و تمامی دانشگاه های مطرح جهان زمانی از دل کلیسا در آمده اند. اما برای خودم بلافاصله این پرسش پیش آمد که اگر قرار است از چاله یک دین در بیاییم، چرا به یک چاله نزدیک تر نیوفتیم؟ منظورم را روشن تر بگویم: چرا نسخه ای به مراتب به روز تر همچون «بهاییت» نمی اندیشید؟ یک دین بهداشتی شده، بومی شده، دارای پیشینه قدرتمند و بیشترین پیروان فارسی زبان. مزیت عمده اش هم پرهیز مطلق از دخالت در سیاست است.
      از سوی دیگر، من فکر می کنم سوای از مسیر های جایگزین، نخبه های یک مملکت بیش از همه می بایست در طرد تفکر دینی و پیرو کوشا باشند. عامه دین شان را کسب می کنند تا اینکه بیابند. از این منظر است که من فکر می کنم «بی دینی» وظیفه روشنفکری ایرانی ست ،نه «اصلاح» دینی.
      با احترام

      پاسخ

  3. Posted by حمید on نوامبر 24, 2010 at 01:12

    بله درست است بهاییت از جنبه‌هایی که به آن اشاره کردید قابل توجه است. در این بحث سه گزینه داریم: دین زرتشت، مسیحیت و آیین بهایی. من فکر می‌کنم هر چند آیین‌های بهایی و زرتشتی بومی هستند اما در مقایسه با مسیحیت از ظرفیت و کارایی لازم برخوردار نیستند. دین باستانی ایرانیان در ویژگی‌هایی بی‌شباهت به اسلام نیست و در فلسفه‌ی کلانش هم ابهاماتی وجود دارد که بسیاری را بر این داشته که بخشی از مشکلات اصلی ما در درجه‌ی اول از همین طرز فکر بنیاد گرفته است. ضمن این‌که زرتشت از همان بدو پیدایش با کمک دولت گسترش پیدا کرد و این اتحاد دین و دولت در عهد ساسانی نیز عاملی منفی در کارنامه‌ی آیین زرتشتی محسوب می‌شود.
    مشکلی که برای بهاییت ایجاد شده نوعی حساسیت و ذهنیت منفی است که نسبت به آن برانگیخته شده است. در مقایسه با مسیحیت باید بگویم مسیحیت در این زمینه مزیت‌هایی دارد که کار گسترش آن می‌تواند با سهولت بیشتری انجام شود. یکی آن‌که جهانی و پرقدمت است و از نظر تعداد پیروانش در ردیف نخست می‌باشد. این پشتوانه‌ی عمیق تاریخی و جمعیتی بسیار مهم است. دوم دید ایرانیان به مسیح و مسیحیان است که فکر می‌کنم مثبت باشد و نمودش در ادبیات‌مان هم قابل مشاهده است. سوم این‌که به شخصیت مسیح نمی‌توان برچسب عاملیت انگلیس یا دست‌پروردگی استعمار در ایران را زد.
    اما از چاله به چاله‌ی دیگر یا چاه افتادن را هم می‌توان پذیرفت هم نه که خود بحث جدایی را می‌طلبد.
    من فکر می‌کنم در این‌جا یک طرز فکر کلیشه‌ای و نادرست وجود دارد که متاسفانه روشن‌فکران ما همواره دچارش بوده‌اند و به نظر من از این لحاظ ما صدمه خورده‌ایم. این‌که همواره در تحلیل‌هایمان مسیحیت و اسلام با یک کلمه‌ی «سامی» توصیف و یکسان تلقی شده‌اند و به همین راحتی از کنار مسیحیت گذشته‌ایم. در بحث‌هایی که این طرف و آن طرف می‌شود فورا به این مساله اشاره می‌شود و بعد به «چرا مسیحی نیستم» راسل. یک نکته‌ی ساده وجود دارد که شما هم به آن اشاره کردید و آن این است که فرهنگ غربی در بستر میراث یونانی و مسیحیت پرورش پیدا کرده و ارتقا یافته است و اتفاقن راسل هم در این متن آن کتاب را نوشته. داوکینز اگرچه ضد مذهب باشد در این متن داوکینز شده نه در جهان اسلام. توجه کنیم که اروپا در رنسانس بی‌دین نشد بلکه نگاهی نو به دین داشت چراکه مسیحیت این قابلیت را داشت. از عهد جدید و شیوه‌ی مسیح می‌شد رواداری و جدایی دین از سیاست را فهمید. حتا می‌توان با توجه به عهد جدید مسیح را ضدشریعت رایج نیز دانست. قرون وسطا هم با فاصله از تاسیس مسیحیت و چند قرن بعد از مسیح به وجود آمد که بسیار مهم است. کافی است با یک مقایسه‌ی ساده متن عهد جدید را با متن قرآن مقابله کنیم. تفاوت‌ها بسیار چشمگیر است. صفحه‌ای از قرآن نیست که در آن تهدید و یا ارعاب این‌جهانی یا آن جهانی وجود نداشته باشد. حتا در عهد قدیم هم چنین چیزی به این وسعت وجود ندارد. این بسیار مهم است که یک متن، متن باشد و بتوان خوانش خود را از آن داشت. عهد قدیم حالت اسطوره‌ای دارد و حتا کلیسای کاتولیک نیز در بسیاری موارد این را پذیرفته. این در حالی است که قرآن اصلن یک متن صرف نیست که هم‌زمان عمل محمد است که کاملن تاریخی است و به شکل سیره راهنمای عمل مسلمانان خواهد بود.
    در کجای قرآن می‌توان عبارتی مشابه این عبارات پیدا کرد:
    «اما خرد و حكمتي كه از آسمان مي‌باشد، در وهله‌ي اول پاك و نجيب است، و بعد صلح‌جو و مؤدب و ملايم؛ حاضر به گفتگو با ديگران و پذيرش نظرات ايشان است؛ لبريز از دلسوزي و اعمال نيك بوده، صميمي و بي‌ريا و بي‌پرده مي‌باشد. آناني كه صلح‌جو هستند، بذر صلح مي‌كارند و نيكي و خير درو مي‌كنند.»

    عهد جديد، رساله يعقوب (برادر عيسي)، 3: 13-18

    می‌بینم که کامنت طولانی شده. باید ببخشید سرم گرم شد و همین‌طور نوشتم. ممنون از توجه شما

    پاسخ

    • بسیار استفاده نمودم.

      نکاتی به نظرم رسید که ترجیح می دهم شماره وار بنویسم:

      ۱. درباره آیین زردشتی با شما هم عقیده ام، ایرانیان علی رغم برپایی امپراطوری وسیع، هیچ ملتی را به خدای زردشت هدایت نکردند، نه به خاطر آزادمنشی شان، بلکه زردشت پیامبر ایرانیان است و ملت های مغلوب را شایسته پذیرش پیام ش نمی دانسته اند. امروزه با توجه به تاریخی شدن هر متنی، حتی متون مذهبی، بازگشت به زردشت به نظر شخصی من،دشوار تر از حتی گذر و عبور از اسلام است. در آیین زردشتی مناسک غیرقابل دفاعی همچون خوراندن ادرار گاو به زن حامله وجود دارد. به دلیل مسن تر بودن این دین نسبت به ادیان دیگر هم، به نظر نمی رسد انسان های امروزین بتوانند رابطه معنا داری با آن برقرار کنند. اشاره شما به دخالت مغان در حکومت امپراطوری ایران هم قابل تامل است.
      ۲. مسیحیت هر دو جز کتاب مقدس را، مقدس و قابل تفسیر می داند. تنها دلیل اینکه جامعه مسیحی در فلاکت دوران قرون وسطا غوطه ور نیست، این ست که عده ای به خود جرات دادند آن را به عنوان متن بخوانند. از خلال خواندن به خصوص عهد عتیق است که «شناخت» خدای مسیحیت میسر می شود. بی شک عهد جدید به دلیل نوزا بودن ش ، دارای انطباق بیشتری با بشر امروزین است. این یک قاعده کلی ست، ولی خدای عهد عتیق بسی ترسناک تر از شرور ترین موجودات قابل تصور انسان است. با خواندن انجیل، به خصوص در بخش عهد عتیق، خدای مسیح به وضوح یک دسپوت اوتوریتر می نماید: خونریز مریض حال از نظر روانی، که احتمالا خطرناک ترین وقت، زمانی ست که در مود خوبی ست (تعبیر از کریستوفر هیچنز است). توجه بفرمایید که تجویز نسخه مسیحیت، برای ملتی که به قول آرامش دوستدار، «دینخویی» کمیتی قابل توجه از فرهنگ ایشان شده است، می تواند بالقوه می تواند به روند بازتولید خشونت دینی کمک فراوان کند. خوشحال می شوم نظر شما را درباره این خطر و راه حل احتمالی ش بدانم.
      ۳. فکر می کنم بهائیت را بدون تامل کافی کنار زده اید. بهائیت یک فرقه نوپاست ، حقوق زن تمام و کمال در آن رعایت شده است، مومنین ش اغلب افراد تحصیل کرده و میانه روی جامعه ایرانی اند، لابی قدرتمند و جهانی دارد(بهائیت در سازمان ملل دارای کرسی ست) و البته به دلیل شبکه جهانی آوارگان(دیاسپورا) توانایی پیوند زدن ایران به فرهنگ جهانی را داراست( امری که از نظر شخصی من بسیار حیاتی ست برای مردمان توهم زده). البته که بهائیت یک برساخته استعماری ست. انگلیسی ها از عمق توحش جاری در اسلام به وحشت افتاده بودند و می دیدند که امکان مدرن کردن اسلام وجود ندارد، از این جهت آنها بهتر از تمامی علمای قرون و اعصار اسلام، آنرا شناخته بودند. به همین منظور، یکی از دهها شیخ و عابدی که در گوشه گوشه ایران وجود داشته اند را انتخاب کرده و به مقام پیامبری رسانیده اند. حمایت دولت انگلستان باعث شد که از نسل کشی هایی که تا پیش از آن ، به خاطر توحش اسلام نسبت به ادیان نوظهوررایح بود، در قبال بهائیت جلوگیری شود. البته که بابی ها را قتل عام کرده اند و شرح ش سینه پر خون می کند. با این حال، این دین خود علنا خواستار جدایی مذهب از سیاست است و این برتری عمده ای ست در قیاس با مسیحیت.
      ۴. نکته ای که شاید در ادامه موضوع قبل باشد، این ست که وقتی درباره مسیحیت صحبت می کنیم، بهتر است مشخص کنیم که کدام شاخه از این آیین؟ با توجه به پیش فرض عموم ، من فرض گرفته ام که شما صحبت از کلیسا می کنید،یعنی کلیسای کاتولیک. این کلیسا اتفاقا در میان عوام چندان مورد اقبال نیست ، هرچند شخص مسیح همانطور که توضیح داده اید، هم در فرهنگ غربی و هم در فرهنگ ایرانی، شخصیتی ضدساختار است. اگر منظور شما بخشی دیگر از مسیحیت است، خوشحال می شوم توضیح بدهید.
      ۵.فکر می کنم موضوعی که آن را به وقتی دیگر موکول کردید، می تواند زمینه ساز بحثی جالب باشد: اینکه عوام می توانند رنج به فراموشی سپردن خدا را تحمل کنند؟ و اینکه آیا ایران بدون خدا بهتر از ایران با خداست؟ اگر تمایل داشته باشید ، می توانیم به صورت پست هایی جدید در وبلاگ خودتان یا همین جا در قالب پست های جداگانه در این باره بحث کنیم.
      با احترام

      پاسخ

  4. Posted by حمید on نوامبر 28, 2010 at 01:09

    ترس یک مفهوم تعیین کننده است. بشر ترس‌های گوناگون و فراوانی دارد. این ترس‌ها سازوکار او برای بقاست؛ برای زندگی. از اینجا می‌توان گفت موضوع اصلی انسان، زندگی است. از دوره‌های ابتدایی تمدن تا به امروز تلاش کرده‌ایم به روش‌های مختلف راه زندگی و زندگی بهتر را پیدا کنیم. اگر بگوییم که موضوع ما زندگی نیست دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. برای کسی که زندگی برایش ارزشمند نیست، هر چیزی می‌تواند ممکن و مجاز باشد. این شاید همان است که پیش از این اسطوره‌ها یا ادیان مختلف آن را شیطان می‌نامیده‌اند.
    برای زندگی، در ذهن بشر پرسش‌هایی شکل می‌گرفت و پاسخ‌‌ها را در خلق اسطوره‌ها می‌جست ولی به این پاسخ‌ها راضی نبود و مدام به پاسخ‌های تازه‌تری فکر می‌کرد. او توانست طبیعت و قوانینش را هر روز بهتر و بیشتر بشناسد و روش‌ها و ابزارهایی برای کنترل و بهره‌برداری هر چه بیشتر از آن در جهت زندگی و رفاه خود پیدا کند. ظاهرن ترس‌ها کم می‌شدند اما باز هم ترس‌ وجود داشت. وقتی خوب به خودمان نگاه کردیم دیدیم بله این را می‌دانسته‌ایم. ترس‌هایی همیشه با ما بوده‌اند که از جایی نمی‌آمدند. من همیشه از خودم و دیگر انسان‌ها می‌ترسیده‌ام. حالا دوباره می‌فهمیدیم، این همه قوانین ظاهرن مسخره و خدایان ریز و درشت که درست می‌کرده‌ایم، به خاطر همین ترس از خود بوده است. خودمان را که کم‌کم می‌شناخته‌ایم و بیشتر که می‌فهمیده‌ایم چه هستیم ترس‌هایمان بیشتر هم می‌شده و مدام قانون می‌ساخته‌ام و این طور شده که بالاخره این قوانین در جاهایی تمرکز پیدا می‌کرده‌ و ادیان سر و کله‌شان پیدا می‌شده است. شریعت‌ها برای زندگی وضع شدند اما بعد از مدتی آن‌قدر توسعه یافتند که خود بر ضد زندگی عمل کردند.
    این‌ها را گفتم تا به مسیح برسم. شاید مسیحی وجود نداشته. این کاملن محتمل است که شخصی به اسم مسیح زاده‌ی تفکر انسان‌هایی چون پولس بوده باشد. اما ضرورت مسیح بوده. مسیح اگر چه افسانه اما یک نیاز بوده که در مقطعی از تاریخ شکل گرفته است. این شخصیت پدید آمده تا شریعت را که ضد زندگی شده بود، به نوعی برچیند. نویسندگان عهد جدید اگر او را ساخته‌اند نبوغ فراوانی داشته‌اند. پروتستانیسم از مسیح شروع شد نه از لوتر. خاستگاه مسیح غرب نبود، شرق هم نبود. جایی بود در آن میانه. آن طور که ثبت و شناخته شده او ظهور خدا بر روی زمین بود. خدا که بشر شد بعد از آن قاعدتن می‌بایست بساط همه‌ی پیامبری‌ها و شریعت‌ها جمع شود. خدا بشر شد، درد و رنج بشری را چشید و برای بشر بر صلیب رفت تا او زندگی کند. او به واقع یک ایده‌ی بالقوه تاثیرگذار و درخشان بود. این یعنی می‌شد امیدوار بود از دل این ایده، دوره‌ای سر برآورد تا بشر به واقع بتواند فرزند خدا شود. یعنی دوره‌ی اعتماد به‌نفس بشر. فروید در موسا و یکتا پرستی از این ایده‌ می‌گوید و آن را می‌ستاید: «شیوه‌ی کنار آمدن دین جدید با دو وجهی بودن رابطه‌ی پدر _ پسر در جهان باستان درخور توجه است. آموزه‌ی اصلی این دین، بی‌گمان، آشتی با خدای پدر بود؛ پس دادن تقاص گناهی که علیه او صورت گرفته بود؛ ولی روی دیگر رابطه، در پسر جلوه‌گر شد که خود در کنار پدر، خدا شده و در حقیقت جای پدر را گرفته و بدین ترتیب گناه را به دوش گرفته بود. مسیحیت که در اصل دینی پدرمدار بود، دینی پسرمدار شد و گریزی از حذف و عزل پدر نداشت»
    اما با گسترش مسیحیت و مسیحی شدن روم، کم‌کم دوباره سر و کله‌ی شریعت‌پردازان دروغ‌پرداز یا کج‌فهم پیدا شد و قرون تاریک وسطا را رقم زد. ایده‌ی درخشان مسیح اما آن‌قدر پررنگ بود که بتواند بالاخره خود را نشان دهد. ادامه‌ی پروتست مسیح را در رنسانس نهضت پروتستانیسم پی گرفت. میراث تفکر یونانی در جایی که فرزند خدا به خود اعتماد پیدا می‌کرد، اومانیسم را از این اعتماد متولد گرداند. پیکره‌ها و نقاشی‌های برهنه که بر انسان و بدنش تاکید داشت در این دوره در کلیسایی که قاعدتن با تن می‌بایست بیگانه باشد، نشانه‌ی مهمی از این ظرفیت نهفته‌ی مسیحیت است. و سرانجام به تدریج رواداری و ایمان در انسان درونی شد و این توانست تا جایی پیش برود که حتا منشا و نیروی محرکه‌ی این ایمان به زندگی و خود را هم فراموش کند و تنها خود را و قوانین کشف شده‌ را ببیند.
    اما این‌ها همه در حالی در غرب شکل گرفته بود که وضعیت در این سمت به نحو دیگری رقم می‌خورد. خدای عهد عتیق که طی قرن‌ها به شکل‌های گوناگونی خود را نشان داده بود با جهشی عجیب در یک زمان محدود در شبه‌جزیره عربستان با هیبتی خاص ظهور پیدا کرد. او دور از دسترس بود. ما باید تنها تسلیم او می‌شدیم و به هر رنگی هم که در می‌آمدیم در نهایت گریزی از او نداشتیم. فلسفه و عرفان ما نتوانست از حوزه‌ی اقتدار او خارج شود چون او جدای از ما بود ولی می‌خواست با هر وسیله‌ای اقتدار خود را حفظ و گسترش دهد. او خدای رواداری و محبت نبود که به خاطر ما درد و رنج بکشد تا ما فرزندش شویم و از درون به خود و زندگی ایمان بیاوریم. او خدای زندگی نبود. در برابر او تنها باید هم‌چون مردگان باشیم تا از اقتدارش کاسته نشود یا هم‌چون خودش و به رنگ خودش درآییم و زندگی را از دیگران سلب کنیم تا مگر تسلیم شوند یا نابود. اگر مسیح آغازگر موثرترین پروتستانیسم در برابر شریعت بود، محمد و الله بازگشتی هولناک به شریعت در دوره‌ای که نباید، بودند.
    این موجود ضد زندگی توانست به همین ترتیب ایران را اشغال کند. ما از قبل زخم‌خورده‌ی مار سیاه و سفیدی که خود پرورشش دادیم، بودیم که ناگهان در چنبره‌ی این افعی غول پیکر گرفتار شدیم. ما در این چنبره، چه می‌توانستیم بشویم؛ یا باید کر و کور و لال می‌شدیم یا خوارک او. این‌جا خبری از اعتماد به نفس نمی‌توانست باشد و هیچ راهی نبود و نمی‌شد در آن میان آن شد که غرب تجربه کرد. هر اعتراض و پروتستی در این میان عقیم می‌ماند زیرا خبری از ایده‌ و ایمانی ریشه‌دار در این میان نبود. هر چه بود از خودبیگانگی و تحمیل و ترس بود.
    از مشروطه بالاخره برخی رفتند و غرب را ظاهرن دیدند اما در واقع چیزی ندیدند. در بهترین حالت فقط فرگشت را به اسم تکامل دیدند و یکی را دیدند در آن‌جا گفته «خدا مرده» و پیش خود گفتند خدا زاییده‌ی تفکر یک مشت آخوند احمق است و … راحت‌ترین گزینه برای یک روشن‌فکر جهان سومی به تقلید روشنفکر مومن هر چند حالا بی‌دین غربی، انکار و تمسخر هر چه دین و مذهب است، شد. غافل از این‌که روشنفکر بی‌دین و بی‌خدایی که در دل فرهنگ غرب پدیده آمده بود، از قبل ایمان در وجودش درونی شده و مسیری طولانی طی کرده که حالا خدا را انکار می‌کند. او از فرزندی خدا به انکار خدا رسیده بود. این‌جا ولی در تمام آن مدت ما در خود می‌لولیدیم تا یک شبه بدون هیچ باور و ایمان درونی‌شده‌ای ظاهرن بی‌خدا شویم. ما از قبل هم ایمانی نداشتیم. ما تنها در فضای ارعاب و تهدید یک تمامیت‌خواه ضد زندگی از سرناچاری خود را فریب می‌دادیم که مومن‌ایم و عاشق‌ایم و عارف تا بلکه کم‌تر دردمان بیاید که هیچ‌کدامش هم نبودیم و این گونه شد که بیشتر از آن‌که حرکتی روبه جلو داشته باشیم دور خودمان می‌چرخیدیم. در این سرگشتگی‌ها بودیم که ناگهان گروهی دیگر هم سروکله‌شان پیدا شد و گفتند بازگشت به خود! و منظورشان رجوع به انقلاب محمد بود و چه بازگشتی از آب درآمد این بازگشت؛ بازگشتنی! پیداست که باز هم نه تنها دردی از ما دوا نشد که به شکلی عجیب به بازتولید همان که عامل مصیبت ما شده بود، پرداختیم.
    با این تفاصیل من فکر می‌کنم دوای درد ما بی‌ایمانی نیست چراکه در این فقره، گوی سبقت را از همه‌ی عالم ربوده‌ایم. ما نیاز به ایمان داریم اما نه یک ایمان بی‌ریشه یا از سر استیصال و ترس و نه یک ایمان کور و خطرناک بلکه ایمانی به زندگی و خود و به رواداری و محبت؛ و این ایمان نیازی اساسی برای جامعه‌ی ماست. من فکر می‌کنم حتا اگر تمام کتاب‌های داوکینز و هیچنز را از بر کنیم و مدام به خودمان و دیگران بگوییم دین مزخرف‌ترین چیز دنیاست، دین‌داریم. ما دین‌داران عمیقن بی‌ایمانی هستیم! برای همین راحت بی‌خدا می‌شویم بدون آنکه واقعن بی‌دین شویم! از بی‌ایمانی به بی‌ایمانی رسیدن، هنر نیست و فایده‌ای هم به حال ما ندارد چراکه چیزی از درون در ما در جهت مثبت تغییر نکرده. به نظر من این‌جا انتخاب دینی حداقلی که تکیه‌اش بر ایمانی سازنده باشد نه بر شریعتی خشک می‌تواند مرهمی بر زخم‌های تاریخی ما باشد.
    و البته که فروکاستن همه چیز به این مورد نادرست است و باید بهتر و بیشتر از همه‌ی جهات به بررسی خودمان بپردازیم…

    پاسخ

    • بسیار ممنون از نوشته طولانی اما با دقت شما. در ابتدا می بایست بگویم که اگر اشتباه متوجه نشده باشم، شما سوای از زمینه های تئوریک، از خدای یونیتارین در مسیحیت دفاع می کنید.به این وسیله بسیاری از محدودیات از جلوی پای شما برداشته می شود چون نیازی نیست مشکلات عدیده ای تئولوژی شاخه خاصی را به عهده بگیرید. موضوع دیگری که به نظرم رسید این است که شما به کل موضوع بهائیت را جا انداخته اید، کنجکاوی ذهنی من بسیار برانگیخته شده که در دیدگاه شما، بهائیت چطور نمی تواند جایگزین بهتری برای اسلام باشد. پر واضح است که من از این تئوری دفاع نمی کنم و تنها راه حل ممکن را اومانیستم می دانم و خردگرایی. اما برای من جالب خواهد بود اگر دست به مقایسه ای بزنید میان این دو باور.
      درباره دیندار بودن ما ایرانیان هم حرف شما کاملا پذیرفته است از جمله درباره خود من، هر لحظه که من تلاش برای تعمق در موضوعی می کنم، در خطر این هستم که «خویشاوندی پنهان» ام را با تفکر دینخو آشکار کنم. از این منظر، راه حل خلق الساعه و مقطعی وجود ندارد و احتمالا مدتی طولانی، حتی برای هر یک نفر نیاز است تا بتواند از شر تعلیمات انسان سوز اسلام و فرهنگ ایرانی رهایی یابد. کسی چه می داند، اگر بدبینانه بنگریم، شاید تنها با تعویض یک نسل بتوان امیدوار بود که اوضاع تغییر کند. اما حمید گرامی، مدعای شما مبنی بر بی ایمانی ما ایرانیان، نیازمند اثبات است. شاید تفسیر شما از کلمه ایمان متمایز از چیزی ست که من مراد می کنم،‌ولی ایمان به طور خلاصه، باور آزمون نشده است ،‌اعتقادی ست که هیچ شاهدی برایش وجود ندارد. از این موضع است که نیاز به مبارزه با باور ایمانی(مذهبی) اهمیت بالایی می یابد. داخل پرانتز هم بگویم که گرچه داوکینز و هیچنز در «سم» بودن دین هم داستان اند ، ولی برخلاف داوکینز، هیچنز اعتقادی به نابودی دین ندارد، تنها آن را خارج از موضع موعظه گر در عرصه عمومی می خواهد. به زبان دیگر، مذاهب سازمان یافته، همانند لابی های اجتماعی اند، و هرگونه ادعای «نیکو کاری» و پیام محبت پراکنی و تقدس ایشان، می بایست نادیده گرفته شود و به مانند دیگر سازمان های اجتماعی مشمول قانون باشند. یعنی قابل کنترل نهادهای دموکراتیک و در معرض انتقاد دایمی از سوی مردم.
      شما مزیت هایی برای باور یونیتارین خود برشمرده اید، بی شک می شود در بهائیت هم به اجزایی که بسیار مثبت و مفید اند اشاره کرد، اما برای تنوع نوشته، به سراغ بوداییسم برویم، می بینید که در این دین به دلیل تفاوت های بنیادین میان پایه های ایدئولوژیک دین، بسیاری از مشکلات ادیان سه گانه ( زن ستیزی، قوانین و سنن بی معنی چون شبت و گوشت خوک و … ) اصولا هیچ گاه بروز نیافته است. با این حال می بینید که خرافه در بن مایه این مذهب هم پایه گرفته است. برداشتی انتزاعی و خلاف واقع از دنیا که بدون کمترین دلیل و شاهدی پذیرفته شده(هم چون تناسخ روح). موضع ضددینی نفی کننده همه انواع خرافه و ضدمنطق هاست.

      با تشکر از وقتی که گذاشتید خوشحال می شوم ادامه بدهیم.

      پاسخ

  5. Posted by حمید on نوامبر 29, 2010 at 11:58

    فکر می‌کنم در این اتفاق نظر داریم که در هر رویکری باید این موارد در نظر گرفته شود:
    اول. دین مقوله‌ای است مربوط به حوزه‌ی خصوصی.
    دوم. دین سیاسی به هیچ وجه در هیچ سطحی قابل قبول نیست.
    سوم. اسلام قابلیت بسیار بالایی در سیاسی شدن و ایفای نقش پدرخواندگی دارد. (نظر شخصی من این است که اسلام غیرسیاسی نداریم.)
    چهارم. به طور کلی مردم ایران مردمی دین‌دار بوده‌ و هستند.
    اما از ابتدا بحث من این بود که باید اساسن فکری به حال اسلام کرد و از آن‌جا که نواندیشی اسلامی را ناکارآمد و نامطلوب می‌دانم، فکر می‌کنم گزینه‌ی جایگزینی دین، بهترین گزینه‌ی ممکن پیش‌روی ایرانیان باشد. بر همین اساس مسیحیت را پیشنهاد کردم. برای این پیشنهادم دلایلی آوردم. یک طیف از دلایلی که گفتم به امکان گسترش مسیحیت می‌پرداخت و یک طیف دیگر به مطلوبیت مسیحیت. به طیف اول این را هم اضافه کنم که می‌دانم این حرکت در ایران شروع شده و به شخصه هم افرادی را می‌شناسم که از اسلام به مسیحیت روی آورده‌اند. در مورد آیین بهایی حرفی نیست ولی آن طور که من می‌بینم فعلن نمی‌توان امیدی به گسترش بهاییت در ایران داشت مگر در بازه‌ی زمانی وسیعی‌تری زمینه‌اش مجددن فراهم شود.
    نکته‌ی بعدی این‌که به نظر من یک عیب روشنفکران سکولار ما این است که همه‌ی ادیان را یک کاسه می‌کنند و از این زاویه فکر می‌کنم هم‌اکنون دچار یک اشتباه تاریخی‌اند. روشنفکران دینی‌ هم که با وجود تار و مار شدن باز هم مشغول ور رفتن به اسلام و گاهی حتا نبرد‌های اسلامی نرم هستند و هنوز به خودشان و دیگران دروغ می‌گویند. این در حالی است که زمینه‌ی روی‌گردانی از اسلام در ایران فراهم شده و نیاز است که در این زمینه کار فکری انجام شود. همین‌جا بد نیست بگویم وقتی بسیاری از دانش‌آموختگان ما دینی می‌اندیشند و نقش دین را در تنظیم اخلاق اجتماعی مفید می‌دانند، لازم است روشن‌فکران ما رویکردشان را از تمرکز صرف به نقد دین به عنوان یک کلیت واحد، در جهت تمایز میان ادیان تغییر دهند. البته این یک شجاعت فوق‌العاده می‌خواهد که به جای نقد دین به نقد اسلام بپردازند اما به نظر من حالا دیگر باید مشخص شده باشد که موضوع اصلی ما چیست؟ این از نظر من بسیار حیاتی است که حتا متفکران و روشن‌فکران جهانی نیز، توجه‌شان را به نقد اسلام منعطف کنند. تضعیف مسیحیت در این شرایط به نفع جوامع غربی نیست. با این وضعیت رشد جمعیت اقلیت مسلمان در غرب دور نیست که روزی روشنفکران غربی از خواب بیدار شوند و ببیند در محاصره‌ی بنیادگرایان اسلامی هستند.
    متاسفانه مفاهیم در ایران خراب شده‌اند. من از ایمان درونی صحبت کردم و تاریخی را روایت کردم که به نظرم آمد در آن در مجموع ایده‌ی مسیح نقش سازنده‌ای ایفا کرده به شکلی که یک حس اعتماد به نفس و ایمان درونی در بستر این تاریخ شکل گرفته است. من فکر می‌کنم نمی‌شود مسیحیت را از این تاریخ جدا کرد و گفت این هیچ ربطی به مسیحیت ندارد. این موضوع را وقتی بهتر درک می‌کنیم که فارغ از بحث‌های کلیشه‌ای ، آن را با نقش اسلام در سرزمین‌های اسلامی مقایسه‌ کنیم.
    در پایان از شما سپاسگزارم. بحث خوبی بود. می‌دانم در پاره‌ای موارد نیاز است بیشتر و دقیق‌تر نظرم را توضیح دهم اما به دلیل کمبود فرصت ترجیح دادم به شکل کلی‌تر ایده‌ام را بگویم و بدون تمرکز کافی از پرداختن به آن‌چه مستلزم دقت‌نظر است بپرهیزم. تا این حدش هم مطمئن نیستم جایی پرت و پلا نگفته باشم. راستش در کل هم چندان قصد نداشتم وارد یک چنین بحث کلانی شوم که در جایگاهش نیستم ولی خب چون شما لطف داشتید به هر حال نظر خودم را در حد اطلاعات محدودم گفتم.
    با آرزوی روزهای بهتر.

    پاسخ

    • ممنون از بیان شیوای شما
      با شما در موارد اتفاق نظر همراه هستم و فکر می کنم حتی می بایست بند پنجمی هم اضافه کنیم، اینکه اسلام با تمدن در ایران ناسازگار است(اگر در همه جهان نباشد) و آینده ای مدرن و همراه با سعادت مندی را نمی توان در ذهن تصور کرد اگر اسلام به هر نوع و شکلی قوام بیابد. به سخن دیگر، به مانند شما به نظرم می رسد که پروژه روشنگری و اصلاح دینی اسلام به تمامه شکست خورده است.

      شما نوشته اید ‌: « همین‌جا بد نیست بگویم وقتی بسیاری از دانش‌آموختگان ما دینی می‌اندیشند و نقش دین را در تنظیم اخلاق اجتماعی مفید می‌دانند، لازم است روشن‌فکران ما رویکردشان را از تمرکز صرف به نقد دین به عنوان یک کلیت واحد، در جهت تمایز میان ادیان تغییر دهند. » متاسفم ولی فکر نمی کنم گزاره منطقی ارایه کرده باشید، یعنی از مقدمه شما چنین موخره ای نتیجه نمی شود. به بیان دیگر، می توان با مقدمه شما چنین موخره ای نوشت : «… لازم است روشن فکران ما به تمامه متوجه آشکار کردن نقاط ضعف همه ادیان و اشتراکات ضدفرهنگی و ضدانسانی همه ادیان کنند و صادقانه همه را به داوری عقل بخوانند»

      همچنین نوشته اید که تضعیف مسیحیت به نظر جوامع غربی نیست، البته تصمیم سازی در جوامع غربی که ساز و کار تغییر فراهم است، با مردمان همان سرزمین است ، هرچند صحرانشینانی سابقا عرب، تلاش داشته باشند با زادوولد بر «مشکل اساسی دموکراسی» فایق آیند. من فکر نمی کنم تقویت ایده مسیحیت، به عنوان یک دین رسمی و تبلیغ بنیان هایش به عنوان «حقیقت» ، در جهت «صداقت روشنفکرانه» باشد. در این زمینه ترجیح می دهم منش مورد توصیه برتراند راسل را پیش بگیرم و مسیحیت را مورد همان بررسی هایی قرار بدهم که اسلام می بایست قراربگیرد. هیچ یک کارت برنده ای برای یک اندیشمند ندارند.

      بخش دیگر سخن تان هم فکر می کنم در رابطه با در هم رفتگی مفاهیم، هم به دلیل ضعف زبان فارسی ست و هم به دلیل فرهنگ ایرانی، ولی موضوع این ست که در رابطه اش بحث کرده ایم و همنظری داریم.به این معنی که سنت روشنفکری در اروپای مسیحی شکل گرفته و دیدن تاریخ روشنفکری، در اروپای مسیحی، دشوار و بعضا ناممکن است. ولی این ها به معنی صحیح بودن بنیان های فکری مسیحیت نیست، همانطور که زاده شدن از مادر باکره اثبات درستی سخنان شما نیست. درستی سخن را با عقل نقاد خودبنیاد می سنجند.

      خوشحالم که در مورد بهائیت هم پذیرفتید که امکان بقا دارد. موضوع این ست که بهائیت به نظر شخصی من به دلیل شباهت بسیار زیاد به اسلام شانس پذیرشی به مراتب بیش از مسیحیت دارد و در عین حال به دلیل جوان بودن ش، بخش عمده تعصبات و خرافه ها را از دست داده است.
      شاد باشید

      پاسخ

  6. Posted by حمید on نوامبر 30, 2010 at 04:12

    آنچه من در مورد تمرکز بر نقد اسلام گفتم بر پایه‌ی کتمان حقیقت به منظور مصلحت‌سنجی نبود. اتفاقن من خواستار روشن شدن حقیقت هستم. به نظر من از جنبه‌ی انصاف علمی و دید نقادانه این نتیجه حاصل نمی‌شود که مسیحیت و اسلام هر دو چون اسم دین را در پیشوند خود دارند، پس یکسان هستند. شما صحبت از خرافات می‌کنید. برای من این‌که کسی معتقد به چیزی خرافی باشد تا وقتی آن خرافه موجب آزار دیگران نباشد، اهمیت چندانی ندارد. ترور مخالفان، حکم قتل و اجرای احکامی نظیر سنگسار، قطع دست و تحمیل افکار و عقاید خود به دیگران است که برایم مهم هستند. انصاف علمی حکم می‌کند بین مسیحیت و اسلام در این موارد تمایز قائل شویم. لااقل مسیحیتی که امروز حضور دارد در این حکم هم‌ردیف اسلام نیست. آقای نیکفر در خلال سلسله مقالاتی در نقد آرامش دوستدار، به موضوع مسیحیت و اسلام پرداخته‌اند و ایشان نیز برخلاف تصور قبلی من از ایشان از جاده‌ی انصاف خارج شده‌ و مسیحیت و اسلام را هم‌پایه دانسته‌اند. من به هیچ وجه نمی‌توانم شخصیت مسیح و محمد را یکسان بدانم. این از انصاف علمی به دور است که متن عهد جدید را که هم از لحاظ محتوا و هم از لحاظ زبان با قرآن تفاوت‌های آشکاری دارد، با آن یکی بگیریم. هم‌چنین از نظر من این نادرست است که تاثیر در مجموع مثبت مسیحیت را بر فلسفه و هنر غرب و در کل فرهنگ غربی نادیده بگیریم و آن را هم‌پایه‌ی تاثیر مخرب اسلام بدانیم.
    اشاره‌ی من به باور دانش‌آموختگان ما به نقش دین در تنظیم روابط اخلاقی اجتماعی از این نظر بود که این حتا از جنبه‌ی گفتمان دینی آن طور که آن‌ها تصور می‌کنند به اخلاقی‌تر شدن جامعه کمکی نمی‌کند. تمرکز بر نقد اسلام و مقایسه‌اش با مسیحیت به خوبی نشان خواهد که تصور آن‌ها تا چه میزان نادرست است. اگر قرار باشد دینی تلطیف‌کننده‌ی روابط اجتماعی باشد بدون شک آن دین اسلام نخواهد بود. این البته در مقام مقایسه است. در واقع منظور من این است که کسانی که می‌خواهند دین‌دار باشند یا روشن‌فکر دینی بهتر است بر زمین شوره‌زار بذرافشانی نکنند که تلاش‌شان نه تنها بی‌نتیجه می‌ماند که به نتیجه‌ی معکوس هم خواهد رسید و این نتیجه تنها از رهگذر نقد اسلام میسر خواهد شد.
    یک نکته هم بگویم که من بین کلیسا و مسیحیت تمایز قائل هستم و همان‌طور که شما هم به درستی اشاره کرده بودید از نوعی مسیحیت یونیتارین که شریعت‌گرا نیست و به سختی حتا در تعریف دین جای می‌گیرد صحبت می‌کنم.
    با سپاس مجدد از شما

    پاسخ

برای bianconero پاسخی بگذارید لغو پاسخ