ایران و آلمان، مروری بر تاریخ دو جانبه

kuntzel

بوسیله دوستی بسیار عزیز، به نسخه ی انگلیسی پیش انتشار این کتاب گرانقدر دسترسی پیدا کردم. بی نهایت ارزشمند است و تلاشی در خور برای ریشه یابی مصیبت کنونی که به آن دچار هستیم کرده است. نویسنده می گوید بخش عمده آنچه تنفر از آمریکا شناخته می شود بیش از آنچه از شوروی آمده باشد، متعلق به رادیو برلین زمان هیتلر است. کتاب سال ۲۰۰۹ منتشر شده و بعدا به فارسی برگردانده شده. حالا سوتیتر کتاب به «از محور شرارت تا مرز اتمی شدن« تغییر کرده. بخش هایی از مرور امینی در بی بی سی فارسی:

قیصر آلمان به زودی به ظرفیت بالای اسلام در مبارزه با قدرت‌های خارجی پی برد و بر آن شد که از حربۀ «جهاد علیه کفار» بهره‌برداری کند.
ویلهلم در پایان سفر خود به خاورمیانه اعلام کرد: «به ۳۰۰ میلیون مسلمان جهان اطمینان می‌دهم که قیصر آلمان برای همیشه دوست پیروان محمد خواهد بود.» (۲۷)

ویلهلم بخشی از سیاست جنگی خود را چنین بیان کرد: «تمام جهان اسلام باید علیه یوغ انگلستان قیام کند.» او در آستانه‌ی ورود به جنگ جهانی اول در ۱۵ اوت ۱۹۱۴ به متحد خود انور پاشا سلطان عثمانی نوشت: «حضرت سلطان باید مسلمانان را در آسیا، هند، مصر و آفریقا به جهاد فرا بخوانند.»(۲۸)

ندای ویلهلم در دفاع از «جهاد علیه کفار» پژواکی شایسته یافت: برخی از علمای شیعه قیصر آلمان را «ناجی اسلام» خواندند و به او «حاجی ویلهلم محمد» لقب دادند. بسیاری از مسلمانان صادقانه عقیده داشند که خداوند ویلهلم را برای رهایی اسلام از دست کفار روس و انگلیس فرستاده است.

نویسنده‌ی کتاب «آلمانی‌ها و ایران» سند می‌آورد که برخی از ملایان در قم هیتلر را از اخلاف پیامبر اسلام دانستند و دسته ای از علما تا آنجا پیش رفتند که گفتند هیتلر همان «امام زمان» است که برای «احیای دین محمد» ظهور کرده است.

یک سند جالب گزارشی است که اروین اتل، سفیر آلمان در تهران در فوریه ۱۹۴۱ به مقامات برلین فرستاده است. آقای سفیر می‌نویسد: «سفارت ما از چند ماه پیش از منابع گوناگون مطلع شده است که برخی از ملایان در سراسر کشور بالای منبر از پدیده‌ای تازه سخن می‌گویند، دال بر این که خداوند امام زمان را در هیئت آدولف هیتلر به زمین فرستاده است. در سراسر کشور، و بدون هیچ دخالتی از جانب سفارتخانه‌ی ما، شایع شده است که پیشوای آلمان برای نجات این کشور آمده است… در تهران یک ناشر عکس‌هایی از پیشوا (هیتلر) و امام علی، امام اول شیعیان، را چاپ کرده است. این عکس‌های بزرگ تا چند ماه در طرف راست و چپ ورودی چاپخانه چسبیده بود. این عکس‌ها پیام روشنی داشتند: علی امام اول است و پیشوا امام آخر.»

ریشه های آمریکاستیزی در ایران

در بخشی ازکتاب، ماتایاس کونتزل به ریشه های امریکاستیزی در ایران می پردازد. در این بخش کتاب، نقل می شود که رادیو زیسن، که از دهکده ای آلمانی به همین نام توسط قوی ترین ایستگاه رادیویی اروپا برای ایران برنامه به زبان فارسی پخش می کرد، وقتی روسیه و بریتانیا ایران را اشغال کردند محبوبیت فزاینده ای میان ایرانیان پیدا کرد. رادیو که محتوای برنامه هایش زیر اداره مستقیم وزیر تبلیغات نازی، گوبلز بود، لحنی غیرآموزاننده و صرفا تحریک کننده در پیش گرفته بود. مثلا به جای ملک عبداله پادشاه اردن، می گفت خاخام عبدلاه، تا او را بابت پیشنهاد مذاکره با صهیونیست ها تحقیر کند. یا به جای ایالات متحده امریکا، می گفت ایالات متحده یهودی. بهرام شاهرخ، که به دلیل کنایه زدن و مسخره کرده رضاشاه و به درخواست او از رادیو کنار گذاشته شده بود به محض خلع شاه دوباره به کار گرفته شد تا بیان گیرا، زبان گزنده و کاریزمای منحصر به فرد اش، توده ها را برای آرمان نازی بسیج کند. در این رادیو، بخش هایی از حرف های پیشوا درست پیش از پخش آیاتی از قرآن به همراه ترانه های محبوب، شنوندگان بسیاری جلب می کرد. فرستاده بریتانیا از ایران نوشت رسانه های بریتانیا حتی اگر بخواهد هم نمی تواند چنین محبوبیتی برخوردار بشود. در همین رسانه بود که تبلیغ می شد ایالات متحده، ابزار دست آژانس یهود است و هر امریکایی که به شرق سفر می کند جاسوس یهودیان است حتی اگر خودش خبر نداشته باشد! از میان صدها هزار نفری که علی رغم ممنوعیت رسمی پخش و گوش کردن رادیو زیسن از سوی متفقین و دولت ایران، مشتاقانه پای پروپاگاندای نازی می نشستند، آخوند ۳۶ ساله ای بود که در راه برگشت از نجف، از یک زاير هندی یک دستگاه رادیو خریده بود. وجود این رادیو در خانه اش در قم باعث افزایش پرستیژ ش می شد و  آخوندها به حیاط خانه اش می آمدند تا صدای رادیو را از تراس بشنوند. پروپاگاندای نازی، تنها منبع آشنایی این آخوند و بسیاری ایرانیان دیگر از امریکا بود. دور از ذهن نبود که وقتی ۳۷ سال بعد این آخوند همه قدرت آزاد شده از انقلاب را بلعید، امریکا را شیطان بزرگ معرفی کند و امریکا ستیزی را به قانون اساسی و ساختار ایدئولوژیک نظام برامده از انقلاب تزریق کند.

ریشه های یهودستیزی در ایران مدرن

در بخش دیگری از کتاب، اشارات بسیار مهمی ست به یهودستیزی، «مسئله یهود» و موقعیت ایران در این معادله. سرداری، سفیر ایران در فرانسه اشغال شده به اداره قومیت و نژاد نازی نامه نوشت که یهودیان ایران به دلیل اینکه قومیتا ایرانی هستند از دایره قوانین نژادی نورنبرگ (که افراد را به گروه های مختلف همچون آریایی، غیریهودی و یهودی تقسیم بندی می کرد) مستثنا هستند. پاسخ او را آدولف آیشمن، یکی از محوری ترین سران نازی در پاکسازی نژادی یهودیان داد و استدلال کرد اولا در ایران از ابتدا هم یهودیان یهودی وجود داشته اند و دوما کلا ایرانی ها دست بالا، غیریهودی هستند. مسئله بلواساز شد و آلمان نازی به دلیل محبوبیت گسترده ای که در ایران داشت، تصمیم گرفت در اعلامیه ای رسمی، اجداد ایرانیان را آریایی اعلام بکند و موقتا از جمع آوری و ارسال یهودیان ایران به اردوگاه های مرگ صرفنظر بکند. یک مسئول روابط ایران و آلمان از تهران نوشت (نقل به مضمون) «موضوع نژاد برای ایرانی ها بیگانه است، «مسئله یهود» را از مجرای نژاد نمی شود به ایرانی ها فهماند. تنها راه موثر، استفاده از زبان مذهب است.» به همین دلیل بود که پروپاگاندای نازی بر ساختن معادل های تاریخی میان پلیدانگاری یهودیان از سوی قرآن با یهودیان امروزین و همینطور تاکید بر این موضوع که بریتانیا که به شدت در ایران منفور بود، بازیچه دست یهودیان است تاکید داشت.
نتیجه، تولد یهودستیزی مدرن و سیستماتیکی بود که در هیچ کجای دنیای سنی وجود نداشت و از نگاه تراژیک شیعیان منشا می گرفت و امروز بخشی از بن مایه ذهنی ایرانیان است. رضاشاه علی رغم ارادت فراوان اش به پیشوا، کوچکترین علاقه ای به وسواس ذهنی هیتلر با یهودیان نداشت و اعتراض های او باعث نجات جان یهودیانی که به ایران فرار می کردند شد. در گزارشات فرستادگان آلمان می خوانیم در دوران رضاشاه، یهودیان به رسمیت شناخته شده و از آزادی های اجتماعی فراوان و حتی امنیت اقتصادی برخوردار شده اند. جمله ای تکان دهنده در یکی از این متون هست که خشک و رسمی می گوید به محض تصرف ایران (توسط ارتش نازی)، این روند معکوس خواهد شد و نزدیک به شصت هزار یهودی ایران جمع آوری شده و به اردوگاه های مرگ فرستاده خواهند شد.

انقلاب اسلامی و نواب صفوی

کتاب فصلی کوتاه را به انقلاب اسلامی و ریشه هایش اختصاص داده. او شخصیت محوری انقلاب ایران را نواب صفوی می داند. می گوید این جوان که با خمینی رفت و آمد زیادی در قم داشت، ادامه دهنده راه شیخ فضل اله نوری شد، روحانی برجسته ای که در مقابل آزادی خواهی ایرانی ایستاد و دستور عقب گرد به صدر اسلام را صادر کرد و نهایتا توسط انقلابیون در میان شادی و سرور مردم تهران اعدام شد.
کونتزل می گوید نواب که در مدرسه فنی آلمانی ها درس خوانده بود بعدا به نجف رفت تا درس حوزوی بخواند. در ارتباطات ش با خمینی، تحت تاثیر کشف الاسرار قرار گرفت، کتابی که به یک هدف بزرگ نوشته شده بود: ضدیت با سید احمد کسروی و صدور فتوای قتل او. نواب در سفر به مصر در ۱۹۵۴، بسیار تحت تاثیر اخوان المسلمین، حرکتی که حسن البنا پایه گذاشته بود قرار گرفت و ضدیت آنها با یهودیت، مخالفت شان با امپریالیسم و دستور عقب گرد شان به صدر اسلام را بسیار جذاب یافت. در گفتگوهایش با خمینی، همین ها به نزدیکی بیشترشان منجر شد چون خمینی، جنگ ایده ها را باخته بود: در حالی که فرقه کسرویه تشکیل شده بود و هزاران جلد از کتب کسروی (که در آنها اسلام را مناسب اعراب بدوی و مهدویت را کلاهبرداری خوانده بود) فروش می رفت، کشف الاسرار کاملا ناشناخته باقی ماند.  نواب صفوی، با الهام از شیوه های تروریستی اخوان المسلمین تصمیم به قتل کسروی گرفت. با اینکه به دام افتاد، با فشار روحانیون آزاد شد. کمی بعدتر که برادران امامی موفق شدند کسروی با به قتل برسانند، جوانه تروریسم اسلامی شیعی شکفته شد. مهم ترین نقطه عطف تاریخی اما عقب نشینی شاه بود. در پاسخ به درخواست های مکرر علمای قم، برادران امامی که به مرگ محکوم شده بودند در دادگاه حاضر شده و تبرئه شدند. شاه جوان هنوز به شدت از شوروی می ترسید و از حمایت غرب مطمئن نبود. از اینجا بود که خمینیسم زاده شد و تاثیرگذاری تروریسم را کشف کرد.
نواب از یک جهت دیگر هم در شکل گیری ایران مهم است. فدایین اسلام که او پایه گذاشت بعدا حاجعلی رزم آرا، نخست وزیری که جانشین هژیر مقتول شده بود را ترور کرد که باعث باز شدن راه نخست وزیری مصدق شد. مصدق در مجلس یاری غیرمنتظره در مبارزه با امپریالیسم پیدا کرد. آیت الاه کاشانی که در جنگ جهانی اول در عراق علیه بریتانیا اعلام جهاد کرد بود، در جنگ دوم به دلیل مامور نازی ها بودن به زندان بریتانیا افتاد و از هواداران جدی بازگشت به صدر اسلام بود. در اهمیت این اتحاد همین بس که اولین قانونی تصویبی این مجلس، تبرئه خلیل طهماسبی، ضارب رزم آرا به این شرط بود که بتواند ثابت کند واقعا قاتل بوده است!

یهودستیزی، اسلام سیاسی و مردی که دیگر رفته است؟
کتاب به واقع اثری ارزشمند است از این رو که ایران معاصر را می توان از دریچه روابط ش با آلمان دید و فهم کرد. نویسنده تلاش قابل تقدیری به خرج داده تا آنچه «متخصصین» امور ایران به راحتی نادیده می گیرند را به عرصه بیاورد. یک نمونه:
همه کارشناسان امور ایران، در واکنش به سخنان یهودستیزانه احمدی نژاد، تنها شانه بالا انداختند. بهمن نیرومند، حتی پا را فراتر گذاشت و مطبوعات و کسانی که نسبت به این حرف ها واکنش نشان داده اند را متهم کرد که به یک دیوانه میدان داده اند و اگر هیچ نمی گفتند حرف های احمدی نژاد، در تاریخ فراموش می شد.
کونتزل اما نگاهی متفاوت دارد: موضوع یهود ستیزی، امری حاشیه ای در سیاست خارجی که احمدی نژاد دنبال می کرد نبود، بلکه قلب تپنده اش را تشکیل می داد. رفسنجانی هم پیشتر گفته بود که بر خلاف ادعاها، هیتلر تنها بیست هزار یهودی را کشت نه شش میلیون را. اما تمایز این دو در اینجاست که در تمام دوران حکومت اسلامیست ها، اسرائیل را متاثر از پروتکل یهود (سندی جعلی که باور مالیخولیایی که یهودیان همه دنیا را کنترل می کنند را تبدیل به حقیقت مسلم میان مومنین کرده)، به نیرویی ماورایی تشبیه می کردند حال آنکه احمدی نژاد برای اولین بار، آن را موجودی مرده و متعفن نامید یا درختی خشک که با وزیدن باد فروخواهد ریخت. کونتزل نتیجه می گیرد در نگاه احمدی نژاد، دیوانگی هم اگر وجود داشت، اما از منطقی درونی تبعیت می کرد:اینکه اسرائیل، به عنوان شیطان کوچک، بر خلاف ایالات متحده، قابل سرنگونی است. مقدمات نابودی «استکبار»، محو اسرائیل است. این هدف چندان دور از دسترس نیست
در شرایطی که سکوت پیشنهادی «کارشناسان امور ایران»، تنها به خیره سر شدن احمدی نژاد انجامید (او با تمسخر بعدا گفت اگر هم آلمان ها مرتکب هولوکاست شده اند، یهودیان را بایستی به باواریا منتقل کنند)، بخش هایی از اتحاد حاکم بر آلمان، از جمله سبزها به رهبری یوشکا فیشر، همچنان بر وجه «ضد امپریالیستی» ایران تاکید داشتند و از کنار نقض فراگیر حقوق بشر در ایران عبور می کردند. آنچه ناظرین و سیاست مداران مصمم بودند نادیده بگیرند، جهان اورولی (orwellian) است که بر سیاست اسلامی (اسلام سیاسی؟) حاکم است. در عرصه سیاسی ایران بسیاری از واژگان، معنای واژگونه دارند. برای نمونه:
احمدی نژاد حرف از صلح و عدات و رفاه برای همه کشورها زد. اما معنای صلح در زبان او چیست؟ او کمی پیشتر گفته بود «اگر صلح در جهان برقرار بشود، مردم جهان صهیونیسم را ریشه کن می کنند» صلح در خدمت ریشه کنی. یک بیانیه حزب نازی در ۱۹۴۳ چنین نوشته شده بود «جنگ با انقلاب ضدیهودی جهانی و ریشه کشی یهودیان از همه دنیا پایان می یابد، که هر دو شرط لازم برای صلحی پایدار است».
یهودستیزی احمدی نژاد، دوقلوی همزاد داشت: پروژه بمب اتمی ایران. کونتزل می گوید چیزی که به راحتی امروز فراموش شده این است که ایران تا پیش از لو رفتن برنامه اتمی اش، در محافل اطلاعاتی هیچ شکی وجود نداشت که هدف اش از فعالیت اتمی، دست یابی به بمب اتم است. ایرانیان در بمب اتم، همانطور که نخست وزیرشان مخبر السلطنه در هشتاد سال پیش گفته بود در مواجه با تجهیزات ماشینی، نیرویی ماورایی می بینند که درد همه عقب افتادگی ها را یک جا درمان می کند. به همین دلیل احمدی نژاد روز ملی انرژی هسته ای اعلام کرد، تمبر چاپ کرد و به سبک رژیم خلقی مائویست، برای اولین ذخیره اورانیوم غنی شده مراسم سمبلیک برگزار کرد، اما آنچه دایما نادیده گرفته می شد این است که او گفت هسته ای شدن ایران در خدمت همه کسانی ست که می خواهند در مقابل استکبار بیاستند در تاریخ هسته ای شدن ها، به گفته کونتزل هیچ کشوری سخن از برچیدن نظم موجود جهانی نزده است، همه برای بمب شان بهانه «ثبات و صلح» می آورند و ایران اولین کشوری است که می گوید هدف ش برقراری صلح مورد نظرش هست.

خمینیسم، طاعون خاورمیانه

ماتایاس کونتزل بعدی نه چندان بررسی شده را از تاریخ تروریسم به عنوان پدیده ای مدرن مورد بررسی قرار داده است. کونتزل به این نکته اشاره می کند که این خمینی بود که در دوران تبعید، کتاب «حکومت اسلامی» (همان نامی که امروز، بی رحم ترین تروریست های خاورمیانه بر سرزمین هایشان گذاشته اند) را نوشت که در واقع مانیفیست اسلام گرایی شیعی بود. کونتزل می پذیرد که خمینی عناصر زیادی از ایدئولوژی ش را از حسن البنا و اخوان المسلمین گرفت، و همانطور که پیشتر نوشتم، عمده جهان بینی (شدیدا یهودستیزانه اش) را از رادیو آلمان نازی کسب کرده بود، با این حال او عناصری یگانه به اسلام گرایی اضافه کرد که منحصر به اسلام شیعی بود و تنها سالها پس از مرگ او، به اسلام سنی متاستاز کرد.
خمینی پدیده بچه سرباز ها را تبدیل به امری مقدس کرد. استفاده از افراد زیر سن قانونی در عرصه نبرد، جنایت جنگی است و صابون دادگاه های بین المللی بابت این عمل وحشیانه به تن چند دیکتاتور و جنگ سالار افریقایی خورده است. با این حال خمینیسم، یعنی مجموعه سیاسی فکری که پشت سر خمینی جمع شده بود، به جای تقبیح این عمل، آن را نشان وطن پرستی ایرانی کرد. جامعه ایرانی در سالهای آینده بایستی با این جنایت عظیم که مسئولیت مشترک ش را با خمینی بر عهده دارد روبرو بشود. خمینیست ها، دسته دسته کودکان را به میدان های مین می فرستادند تا برای پاکسازی میدان از آنها استفاده بشود. به آنها گفته می شد که به بهشت خواهند رفت و کلیدهای پلاستیکی که از چین خریداری شده بود به گردن شان می انداختند تا در باز کردن باب بهشت به مشکل بر نخورند. بریده ای از روزنامه اطلاعات در اوج این جنایت، تنه به تهوع برانگیز ترین متون ژانر گور (gore) و مهیب (macabre) می زند: «در گذشته، بچه های بسیج وقتی بروی مین می رفتند، تکه های بدن شان در محیط پخش می شد، با تدبیر برادران، داوطلبان جدید وقتی بروی مین می روند بدور خودشان پارچه ای می پیچند و  روی زمین می غلتند که جمع آوری جسد شان را آسان می کند». در ترازوی هزینه و فایده خمینی، جان انسان ها هیچ ارزشی در مقابل پیشروی کلام الاه نداشت. بیش از یکصد هزار بسیجی کشته شده، هزینه اندکی بود که برای صدور انقلاب ش، با کمال میل حاضر به پرداختن بود. با وجود سابقه داشتن ترور اسلامی، این خمینی بود که اول بار، انتحار به معنای رفتن به سوی مرگ حتمی را در فرقه شیعه وارد کرد. یک سرباز عراقی درباره روش بدنام جنگ ایرانی ها (امواج انسانی که بسیاری از سرداران سپاه امروز به آن افتخار می کنند) چنین گفته بود «بسیجی ها را بدون سلاح و با چوپ به سمت خطوط ما می فرستادند. شما می توانید موج اول را با رگبار خنثی کنید. اما موج دوم از راه می رسد و موج سوم و موج بعدی. به زودی تلی از جسد جلوی شما قد می کشد. اینجاست که اسلحه را می اندازید و فریاد کنان فرار می کنید. بالاخره اینهایی که بروی زمین می افتند، انسانهستند». سپاهیان که از استفاده از داوطلبان مرگ خبره شده بودند، برای آموزش نیروهای لبنانی دست به کار شدند و به زودی ثمره تلاش شان را دیدند: عملیات انتحاری که منجر به انفجار مرکز امریکایی در بیروت شد. چیزی که امروز درک اش دشوار است این است که عملیات انتحاریروش رایج نبرد مسلمانان نبود. همان موقع، بخش عمده شیعیان نمی توانستند توحش موجود در این عمل را هضم بکنند. سنی ها، تا یک دهه بعد تر از این روش استفاده نمی کردند، به این دلیل که نبردی عقیدتی سنگینی در جریان بود که عاملین انتحاری را شهید نمی دانست. استناد این گروه به دو آیه قرآن بود که کشتن یک انسان بی گناه، معادل کشتن بشریت است، و ممنوع بودن صریح خودکشی. کسی که به سوی مرگ حتمی می رود، در پیشگاه قرآن مرتکب یکی از بزرگترین گناهان شده است و اگر در این راه جان بیگناهانی را در خطر بیاندازد،  علیه بشریت جنایت کرده است. اینها اما دغدغه های فرعی بودند، ترازوی هزینه فایده ای که از کودکان برای پاکسازی میدان مین استفاده می کند، قاعدتا با چنین جزییاتی دودل نمی شود.
امروز که نبوغ سیاه مومنین روش های تازه ای برای عبور از تورهای امنیتی به هدف انتحار تولید می کند، می شود بهتر فهمید که خمینیسم چه پیامدهای فاجعه باری برای منطقه خاورمیانه و جهان داشته است. از این تلخ تر اما این است که خمینیست ها، وارثان واقعی انقلاب شده اند، از رفسنجانی و خاتمی که دایما از آرمان های امام راحل شان سخن می گویند تا خامنه ای و مصباح که گسترش دهنده این طاعون سیاه هستند.

در فصول پایانی، کونتزل که این کتاب را به امید تغییر سیاست دیرپای همکاری دولت آلمان با عناصر ارتجاعی در ایران نوشته، صحنه ای را تصویر می کند در سال ۲۰۱۷ که ایران، اسرائیل را با بمب اتمی هدف قرار داده است. امریکا به محکومیت شدید این عمل بسنده می کند و تاکید می کند که ما خودمان را تا سطح جنایت کاران تلافی جو پایین نمی آوریم، در حالی که آیت اله خامنه ای این پیروزی بزرگ را نشانه نزدیکی ظهور می داند. کونتزل می گوید اگر چنین اتفاقی رخ بدهد، آلمان ها دوباره در نابودی یهودیان مقصر خواهند بود، و پرسش سلمان رشدی وقتی از هراس جان اش مخفی شده بود را تکرار می کند «آلمان از همه کشورهای دیگر بیشتر با ایران ارتباط اقتصادی دارد. دلیل اش چیست؟»

سفر از سرزمین نه

کتاب اول رویا حکاکیان را که خاطرات زندگی اش در ایران است، بعد از قاتلین قصر فیروزه خواندم.

Journey-from-the-Land-of-No

کتاب حدیث نفسی است بازتاب دهنده آنچه بر ایرانیان با انقلاب بهمن رفت. این کنایه آمیز است که خاطرات یک اقلیت مذهبی/قومیتی، داستان اکثریت باشد، اما به گمان شخصی من، وقتی همذات پنداری با قربانیان، همه گیر بشود، نظام تبعیض همه چیزش را باخته است.

نثر کتاب گیراست ولی دشوار بشود گفت بی پیرایه است، شاید به این دلیل که نویسنده شاعره است. بعد از خواندن چند روایت از انقلاب بهمن و رخدادهای بعدی به زبان انگلیسی، ذهن تان به شیوه ارایه آشنا می شود: ارایه تراژدی در زبانی ایماژ ساز و کاملا استعاری. برای خواننده نابلد ممکن است نشانه ریاکاری باشد، واقعیت اما این است که به جز در کتاب های آکادمیک، وقایع غیربهداشتی را (به قول جناب قائد) در سطل ادبیات رقیق می کنند. از این نظر، کتاب حکاکیان نسبت به لولیتا خوانی در تهران برتری دارد: نثری کم تفاخر تر دارد و استعاره در آن کمرنگ تر است و توالی رخداده ها باورپذیر تر.

حکاکیان تصویری از زندگی یهودیان در ابتدای قرن گذشته و سیر تحول شان در سالهای منتهی به انقلاب بهمن می دهد. پدر او که از روستایی از خوانسار آمده که همکلاسی هایش حاضر نبودند به او به خاطر یهودی بودن نزدیک بشوند تا اینکه یک روز مدیر مدرسه به سر کلاس می آید و از همان لیوانی که او نوشیده می نوشد تا افسانه نجس بودن او را باطل بکند. مدل توسعه اقتصادی شاه، برندگان زیادی داشت که یهودیان فقط یکی از خوش شانس ها بودند. در سیستمی که بر پایه اقتصاد امریکایی صورت بندی شده، یهودی و بهایی هم فرصت رقابت پیدا می کنند. حکاکیان کمال ادغام شدن شان در جامعه ایرانی که برای هزاران سال در حاشیه آن می زیسته اند را در یک تصویر خلاصه می کند: پدرش در محله که راه می رفته، با عنوان حاج آقا خطاب می شده. نه اثری از ستاره داوود نه «جهود» بر بدن و نام شان.

آشنایی حکاکیان با انقلاب هم خیال گونه است. در زیرزمین خانه همسایه، به عموی مومنی بر می خورد که برای برادرزاده نوجوان ش نوارهای خمینی را پخش می کند. توصیف حکاکیان از اولین باری که صدای خمینی را شنیده، آشنایی زدا و در عین حال ستودنی است. هر چه حکاکیان در هضم انقلاب تامل نشان می دهد، انقلاب عجله ای زیاد در پریدن به داخل زندگی اش دارد. شبی را به یاد می آورد که به مانند همه ایرانیان به پشت بام رفت تا با خاموش شدن چراغ ها به فرمان «امام» فریاد اله اکبر سر بدهد. بر سر آن پشت بام، خانواده ای یهودی در محله ای سراسر مسلمان، مردند که فرمان این آخوند مرتجع را اجرا کنند یا ریسک برچسب ضدیت با انقلاب بودن بخورند. حکاکیان موقعیتی را توصیف می کند که برای من بسیار آشناست: وقتی از بزرگتر ها در خانه می شنید که آخوندها را مرتجع می خواند یا انقلاب را شلوغ کاری، ذهن ش خود به خود این بخش ها را ادیت می کرد و به جایش کلمات انقلابی می گذاشت. در هشت سالگی تجربه ای بسیار شبیه به این داشتم و فکر می کردم نفرین ها و فحش های چارواداری ناشی از حسادت یا ناآگاهی والدین ام هست.

گزارش حکاکیان از داخل جامعه یهودی ایرانی هم بسیار خواندنی است. اولویت های این جامعه بیش و پیش از هر چیز، «ایرانی» است. همه مراقب هستند که دختر را پیش از اینکه بی عصمت بشود شوهر بدهند. از نظر همه، زن خوب است درس بخواند، اما نهایتا جایش در مطبخ است. حکاکیان به درستی بر این تابوها می شورد اما به یاد ما می آورد یهودی ها تا چه حد متاثر از فرهنگ ایرانی شان بوده اند. زمانی که تلاش می کند تا جای پسرکی که سرودهای مذهبی را در کنیسه می خواند بگیرد، می شنود که «پاک» نیست. وقتی شاهد می آورد که مادرش همیشه مجبورش می کند خودش را سخت لیف بکشد، خاخام به جای توضیح کتاب مقدس، او را به مادرش حوالت می دهد.

با ورود خمینی به ایران، اولین نشانه های یهودستیزی که به مدد قدرت آمرانه پهلوی ها عقب زده شده بود، با ظاهر شدن شعار «جهودها گم شوید!»‌ روبروی در خانه حکاکیان نمایان می شود. گروهی شش نفره از جامعه یهودی به قم می روند تا از خمینی تضمین امنیتی در ایران بگیرند، آن هم در شرایطی که مسن تر ها با به یادآوری پوگرام ها و هولوکاست آینده سیاه پیش رو را می بینند. چهار نفر از این افراد، دانشجو هستند و خودشان را برای انقلاب و رساندن آیت اله به صندلی قدرت به خطر انداخته اند. صحنه ای کمیک در میانه سیاهی: شش نفر که با عجله رهسپار قم شده اند در میانه راه متوجه می شوند در حضور آیت اله بایستی کفش کند و از آنجا که جوراب های همه مناسب شرفیابی نبوده، به مغازه ای بین راهی متوسل می شوند. آیت اله انتظارشان را می کشیده و وقتی وارد اتاق می شود، صحنه ای آشنا برای ایرانی ها شکل می گیرد، میهمانان می ایستند، آیت اله به رسم میهمان نوازی حاضر به نشستن پیش از میهمانان نیست و زنجیره بی انتهای تعارف شکل می گیرد. پیش از دانشجویان یک خاخام پیش دستی می کند و ضمن ستایش آیت اله سخن اش را با بسم اله رحمان رحیم شروع می کند. آیت اله سخنانی در باب جامع بودن یهودیت (و مسیحیت) می گوید و اینکه به مانند اسلام، این دین ها از نیایش تا شیوه جماع با همسر دستورات دقیق دارد تا انسان گمراه نشود و آنها را اهل کتاب می خواند. در انتها هم تاکید می کند یهودیان ایران هیچ ربطی به صهیونیست های بی خدا در اسرائیل ندارند. این فرمان تاریخی، برای مدتی یهودیان را متقاعد کرد که در ایران بمانند. اما وقتی پنج سال بعد نمایندگان یهودی به دیدار آیت اله می روند به قدری تحقیر می شوند که عطای هر گونه تضمینی را به لقای ش می بخشند. آیت اله در شکستن عهد، به اندازه دروغ بافی چیره دست بود.

با پیشروی انقلاب، دنیای حکاکیان کوچکتر می شود. مجبور به ترک مدرسه اش می شود و در مدرسه جدید یهودی، مستبدی که سیده است و می خواهد فرزندان یهودی را مسلمان بکند و یک شبه صاحب مدرسه اقلیت ها شده، ضدقهرمان داستان اش می شود. مدیر چادر چاقچوری، رویا را به عنوان نماینده کلاس به دفترش می خواند و از او قول جاسوسی می گیرد و در انتها می گوید «تو که با فرهنگ یهودی خوب آشنا هستی بگو ببینم چرا پدران یهودی به دختران شان تجاوز می کنند؟». نبرد با اخراج حکاکیان به خاطر قیام در اعتراض به کاهش روزهای تعطیل پسح مغلوبه می شود.

برای حکاکیان ایران تمام شدنی نیست. وقتی اوضاع وخیم تر می شود، به انجمن جوانان یهودی تهران می پیوندد که جمعه ها به کوهنوردی در البرز می رفتند. حکاکیان روشن نمی کند ضربه نهایی کدام است، اما آماج ضربه ها قابل نادیده گرفتن نیست: کتاب فروغ سانسور شده است. شهر را سیم خاردار کشیده اند و ایست و گشت گذاشته اند. در یکی از کوهنوردی ها طعمه کمیته می شوند. در دیدار با دوست کودکی ش زینب، در محله قدیمی شان متوجه می شود بی بی، خواهر بزرگتر زینب که شیفته آیت اله خمینی شده بود و به رویا گفته بود که آمدن «آقا» را حضرت حافظ با «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» پیش بینی کرده، به مجاهدین پیوسته و بابت یک انشا سالهاست که زندان است و شکنجه شده. برادر زینب که روزهای شنبه به خانه حکاکیان ها می آمده و وسایل را که یهودیان از استفاده از آنها منع شده اند به کار می انداخته، در جنگ معلول شده و دایی مومن از غصه سکته کرده و مادر، نیمه دیوانه شده. صحنه پایانی که رویا می شنود وقت ترک ایران رسیده خوبتر از آن است که با گفتن اش خراب ش بکنم.

در مجموع حکاکیان با گذشته اش صادق است: چیزی از تهرانی که او می شناخت باقی نمانده بود که او به آن دل ببندد. انقلابی بنیان افکن در گرفته بود که تمامی وجوهی که باعث دوست داشتنی شدن تهران برای او می شد را از میان برد. 

فکر می کنم تنها در کتاب یک غلط املایی یافتم (اتوبان شهید همت به اشتباه حشمت نوشته شده). بروی هم رفته کتابی است خواندنی، بنابراین وقتی دست می گیرید ش، چندین ساعت را خالی بکنید.

قاتلین قصر فیروزه

کتاب «قاتلین قصر فیروزه» را دوستی بسیار عزیز برای زادروزم فرستاده بود اما فرصت خواندن اش تا به امروز نبود. بر خلاف انتظارم، کتاب را به قصد ورق زدن صفحات اول در دست گرفتم و تا پایان بردن ش نتوانستم زمین بگذارم.

قاتلین قصر فیروزه

 

کتاب، وقایع نگاری حادثه ای ست که دنیا با نام «میکونوس» می شناسد. یکی از دهها ترور برون مرزی که توسط «فرنگی کارها» انجام شد. میکونوس نام رستورانی یونانی است که در آن زمان در تملک یک ایرانی بود و در آن دکتر قاسم شرفکندی، به همراه دو معاون ش از حزب دموکرات کردستان، سه سال بعد از قتل دکتر عبدالرحمن قاسملو در وین به شیوه ای مشابه، برای حضور در کنفرانس بین المللی احزاب سوسیال دموکرات در برلین حضور پیدا کرده بودند، به میهمانی شام دعوت شده بودند. در ساعت ۱۰:۴۸ دقیقه، دو ضارب وارد رستوران شده و حاضرین را به رگبار گلوله بستند. انعکاس این جنایت، بر خلاف انتظار عاملین و آمرین اش، بسیار گسترده تر از انتظار بود. قاتلین که تصور می کردند به مانند مورد قتل قاسملو، خواهند توانست حتی در صورت دستگیری، به کمک ایران جان سالم به در ببرند، حتی بعد از دستگیری هم نگرانی نداشتند. آمرین، در هولناک ترین کابوس هایشان هم نمی دیدند که کشتاری که بخشی از زندگی روزمره در ایران هست، بتواند به رسوایی به این ابعاد تبدیل بشود.

ماجرا از زبان سوم شخص روایت می شود با این حال به درون ذهن شخصیت های داستان می رود تا توان بازسازی ذهنی را به خواننده بدهد. نثر فاخری دارد و سبکی کاملا غربی در نوشته دارد: به جزییات اهمیت می دهد، با وسواس تلاش کرده عناصر فرهنگ ایرانی را به شکل قابل فهمی ترجمه بکند، و وفاداری زیادی به حقیقت دارد.

برای خودم، بسیار آموزنده بود درباره پرونده میکونوس و ابعادش. داستان ترور، با جزییاتی که نتیجه بازخوانی گزارشات پلیس وتحقیقات است، نشان می دهد ترور به واقع مهم ترین صادرات جمهوری اسلامی است. یا اینکه چطور به شکلی کاملا اتفاقی، میکونوس، تبدیل به استثنایی در میان زنجیره ترورهای برون مرزی که کشورهای دیگر چشم برویش می بستند شد. از همه جالب تر، این است که علی فلاحیان، از کسانی که در رای نهایی دادگاه به عنوان آمر برایش حکم جلب صادر شد، از مهم ترین شاهدین پرونده بود. همو بود که هفته قبل از ترور در تلویزیون دولتی ایران با غرور توضیح می داد که حزب دموکرات کردستان را هدف قرار داده اند و برایشان برنامه دارند.

بازگویی داستان از زاویه دید قاتلین، قربانیان، پلیس و قضات از نقاط درخشان کتاب است. نویسنده که ظاهرا با بسیاری از افراد درگیر مصاحبه داشته، با جان دادن به هر کدام از قهرمانان و ضدقهرمانان، خواننده را به فضای آن سالها می برد. در یک شب سپتامبر سال ۱۹۹۲، یک تیم ترور که از یک ایرانی و دو لبنانی تشکیل شده عملیات را با هدایت یک ایرانی به نام کاظم دارابی که سالها در برلین با حمایت سفارت ایران فعالیت می کرده به انجام می رسانند. برخورد ایرانیان مقیم آلمان با خانواده یکی از قربانیان، نوری دهکردی، فضای آن روزها را به خوبی ترسیم می کند. ابتدا هم دردی، اما به زودی فراموشی و بعد هم مشکوک شدن به قربانی به عنوان نفوذی قاتلین. آن روزها، هاشمی رفسنجانی در ایران به قدرت رسیده بود و تلاش می کرد نشان بدهد روزهای دشمنی تمام شده است. در خلال دادگاه نام دو نفر به میان می آید که از ایران آمده بودند تا اپوزیسیون را قانع کنند که به ایران بازگردند. قهرمان های غیر ایرانی داستان، دادستانی است که به دلیل ساختار ویژه قضایی آلمان، نقش یک ناظر بی طرف را دارد. او می بایست حقیقت را کشف بکند. همین دادستان که در دایره ضد تررویسم کار می کرد، با یک اعلام چند خطی که در آن، ابتدا احزاب رقیب کرد و بعد دولت ایران را به عنوان مظنونین اعلام می کرد، همزمان خشم بسیاری از روسای خودش و سیاست مداران آلمانی و خوشحالی اپوزیسیون ایران را باعث شد. در طول دادرسی، علی رغم تلاش چند باره دولت آلمان، هرگز نتوانستند این موضوع که ایران ممکن است در پرونده دست داشته باشد را کنار بگذارند. قهرمان دیگر، قاضی کوبش است که به عنوان رییس هیات قضات پنج نفره ای انتخاب شد تا به پرونده رسیدگی بکند. آرای دادگاه او، به غیر قابل استیناف بودن معروف بود، اما این آرا به هزینه وقت گذاشتن و گوش دادن به همه شهود بدست می آمد. برای همین پرونده بیش از چهار سال طول کشید و در این مدت، بسیاری از اپوزیسیون حاضر بودند قسم بخورند قضات پول گرفته اند تا با طولانی کردن دادرسی، پرونده را مسکوت بگذارند. در طول دادرسی، با اینکه برای دادستان مسجل شده بود که ایران در قتل ها نقش داشته است، با این حال دولت ایران همه کار کرد تا مانع کشیده شدن پای رهبری ایران به قتل ها بشود. در سوی دیگر ماجرا، پرویز دستمالچی، یکی از کسانی که از ترور جان به در برده بود، وظیفه خودش می دانست که برای کشف حقیقت هر کاری بکند. او شب کار شده بود تا روزها در دادگاه حاضر باشد. بریده روزنامه های ایرانی و خارجی را می خواند و با روزنامه نگاران در ارتباط بود. او در راه کشف حقیقت، همه کار کرد، از جمله کپی کردن غیرمجاز تصاویری از آلبوم متهمین و درز دادن اش به برنامه خبری شبانه تلویزیون. گاهی قهرمانان داستان با اینکه نام و نشانی ندارند، اما تاثیری شگرف بر روند دادگاه گذاشتند. درست در زمانی که دادگاه آماده متهم کردن ایران می شد، علی فلاحیان به آلمان رفت تا با رییس سازمان امنیت آلمان دیدار بکند و به او پیشنهاد کرد ایران حاضر است هر گونه امتیازی را بدهد تا مانع پیشروی پرونده بشود. کسی از داخل این سازمان، برنامه روزانه رییس را نشت داد و خبرنگاران بلافاصله او را تبدیل به شاخص فساد کردند. اوضاع وقتی خراب تر شد که او ماهیت دیدارش با فلاحیان را «بشردوستانه» اعلام کرد. دادگاه بعدا درخواست متن مذاکرات را کرد، وقتی متن مذاکرات در دادگاه خوانده شد، رییس سازمان امنیت به یکی از منفورترین سیاست مداران آلمان تبدیل شد. نویسنده در نهایت از زبان یکی از قهرمانان می گوید قهرمان واقعی وجود ندارد، عدالت را افرادی عادی با پافشاری بر انجام کار درست برقرار می کنند.

از نکات جالب داستان این است که هدف دادستان، نهایتا متهم کردن وزیر اطلاعات ایران بود، اما وکلای متهمین از ایران دستور داشتند تا حد امکان پرونده را به تاخیر بیاندازند. کاظم دارابی، که مرتب در طول دادرسی به ایرانیان حاضر فحش های رکیک می داد، با افتخار یک بار گفته بود «مثل اینکه نمی دانید یکی دو سالی اینجا هستیم». اما این تاخیر اندازی، نهایتا ضربه ای هولناک به ایران زد. در آن سوی دنیا، سعید امامی، متوجه شده بود دوست قدیمی اش، ابوالقاسم مصباحی که در پوشش دیپلمات، در اروپا مسئول نفوذ به اپوزسیون بود در سالهای اولیه انقلاب، از سوی گروه سعید امام در وزارت اطلاعات برای حذف هدف قرار گرفته. مصباحی به پاکستان گریخت و با ابوالحسن بنی صدر تماس گرفت. بنی صدر از او شنید که قتل ها، از لیستی پانصد نفره انتخاب می شوند که آقای خمینی پیش از مرگ اش تنظیم کرده بود و در آن از طنزنویس تا مخالف سیاسی وجود داشت. قتل ها، توسط تیمی متشکل از خامنه ای، هاشمی رفسنجانی، علی ولایتی، علی فلاحیان و رییس سپاه پاسداران که به صورت ماهیانه در قصر فیروزه دیدار می کنند، مورد بررسی قرار می گیرد و دستورات ابلاغ می شود. این اعترافات که بعدا توسط بنی صدر در دادگاه نقل شد و نهایتا مصباحی به صورت قاچاق به اروپا آمد و شهادت داد، از جنون آمیز ترین آرزوهای بازماندگان و تیم دادستانی هم بهتر بود. همین اعترافات بود که قرار تعقیب برای دولت ایران را میسر کرد.

روز اعلام رای دادگاه بسیار عالی تصویر شده است. زنی که چهار سال رخت سیاه از تن در نیاورده بود تا این روز را ببیند، علی رغم اینکه حتی خودش هم تقریبا مطمئن بود که «آنها» بدون عقوبت دیدن آزاد خواهند شد. در این لحظه بود که ایرانیان بعد از سالها در آلمان بودن، طعم شهروند بودن را چشیدند. این اولین بار بعد از دادگاه نورنبرگ در دنیا بود که برای رهبران سیاسی در قدرت، قرار تعقیب صادر می شد. مهلک ترین ضربه به جمهوری اسلامی را زنان و مردانی با دستان خالی، بدون بمب و گلوله زدند. بعد از آن، تمامی اعضای اتحادیه اروپا، سفرای خود را فراخواندند و چند ماه بعد، دولت ایران در انتخاباتی که همه را شگفت زده کرد، قدرت را به دست نیروهای سیاسی کنارگذاشته شده داد.

هر فصل کتاب، مزین به بذله گویی های کم نظیر هادی خرسندی است تا از بار تراژیک داستان بکاهد. از نمونه اش «تروریست هم تروریست های قدیمی. این روزها تروریست ها نه فقط شما رو سربه نیست می کنند، بلکه فحش ناموسی هم بهتون می دهند» (تروریست میکونوس قبل از به رگبار بستن، فریاد زده بود مادر قحبه ها). یا «آقای دستمالچی دیگر هیچ دعوت شامی را قبول نمی کند مگر اینکه شام زیر میز سرو بشود» (پرویز دستمالچی، با به زیر میز خزیدن وقتی تیراندازی شروع شد، جان به در برد).  نویسنده، رویا حکاکیان، شاعری که در ایالات متحده بدل به روزنامه نویس و تهیه کننده ای قابل برای برنامه مشهور ۶۰ دقیقه شد، برای بسیاری از رسانه های معتبر انگلیسی زبان نوشته است و اکنون در مرکز ثبت حقوق بشر ایران فعال است. حکاکیان بابت این کتاب، تقدیر بسیاری دریافت کرد، از جمله از سوی کریستوفر هیچنز فقید. من که نتوانستم کتاب را تا پایان زمین بگذارم، امیدوارم هر خواننده دیگری را هم تا به انتها اسیر خودش بکند.

جهانی از هیچ

کتاب «جهانی از هیچ: چرا به جای نیستی، هستی وجود دارد؟» یکی از جنجالی ترین کتاب های منتشر شده در سال گذشته بود که به لیست پرفروش های نیویورک تایمز راه پیدا کرد. نویسنده این کتاب که یک فیزیک دان و کیهان شناس برجسته است، برای پیش در آمد از کریستوفر هیچنز فقید درخواست کرد ولی به دلیل مرگ نابهنگام او، این کار نیمه تمام ماند و به جایش، ریچارد داکینز برای کتاب یک موخره نوشت.از همین نام ها می توانید حدس بزنید که این کتاب به دنبال چه بوده است.

در پیشگفتار کتاب، کراوس می گوید هدف اش از نگارش این کتاب، پاسخ دادن به پرسش «چرا هستی به جای نیستی وجود دارد» با کمک علم است. از نظر او، دانش فیزیک امروز توانایی پاسخگویی به این پرسش را دارد. این پرسش، برای زمانی بسیار دراز ذهن بشر را به خود مشغول کرده بود و تئوری علت العلل ارسطو، برای زمانی دراز، تنها پاسخ پذیرفته شده به آن بود. با این حال، گفتن اینکه هستی بوجود آمد چون خدا خواست، چیز زیادی درباره هستی و بوجود آمدن اش به ما نمی گوید. در ادامه کراوس به طعنه می نویسد که این پرسش برای زمانی طولانی، به روحانیون ارجاع می شده چون هر چه نباشد، آنها متخصص «هیچی» هستند. با این حال، در طول تاریخ، بسته به میزان آگاهی بشر، آنها معنای هیچ (نیستی) را عوض کرده اند. مثلا زمانی گفته می شد خلا نیستی است و فضای میان ستاره ای، فاقد هر چیز است. با کشفیات کهیان شناسی، معلوم شد که این خلا آنطور که فکر می کردیم هم خالی نیست و در واقع مطابق مکانیک کوانتومی، همین خلا، سوپی غلیان کننده از ماده و انرژی است. با این یافته آنها گامی به عقب گذاشتند و گفتند نیستی یعنی نبود زمان مکان اینشتینی. یعنی پیدایش هستی. کراوس می گوید امروزه ما می توانیم توضیح بدهیم چطور حتی بدون زمان و مکان و قوانین بنیادین فیزیک، می توان جهانی داشت. او در ادامه می نویسد که روح دانش، این است که شواهد را دنبال کن، صرف نظر از اینکه نتایج برایت دلپذیر باشد یا نه. کتاب به کریستوفر هیچنز فقید که کراوس با افتخار خود را «فیزیک دان شخصی» ش خطاب می کرد تقدیم شده است.

پرسش نخستین این است که جهان چطور شروع شد. تا پیش از اینشتین ما تصور می کردیم راه شیری، همه کائنات است. اینشتین نشان داد که ما اشتباه می کنیم، و این کار را نه با روی مبل نشستن و فکر کردن، بلکه با آزمودن و به دنبال شواهد رفتن انجام داد. اما اینشتین هم دانش اش محدوده های خود را داشت. «لمتره»کشیش فرانسوی که با ایده بیگ بنگ (مه بانگ) به سراغ پاپ رفت، پاسخ شنید که این تئوری، حقانیت انجیل را اثبات می کند. پاپ می خواست بیگ بنگ را تبدیل به دگمای مسیحی (باورهایی که هر مومنی بایستی به آنها ایمان داشته باشد) بکند. لمتره اما مخالفت کرد، و گفت این موضوع کاملا در دنیای طبیعی ممکن است و نیازی به وارد کردن متافیزیک نیست.  اما اینشتین به بیگ بنگ اعتقادی نداشت. ادوین هابل، کمی بعد تر توانست با مشاهده کردن نبولا ها، و اندازه گیری نور شان برآورد کند که جهان آنطور که همه فکر می کردند ایستا نیست و در حال گسترش است. اما نگاه هابل هم این سوتفاهم را ایجاد می کرد که ما در مرکز کائنات ایستاده ایم که نور از همه جا به ما می رسد. واقعیت اما این است که ما مرکز نیستیم چون هستی، لبه ندارد.

کراوس می گوید همانقدر که پیدایش هستی یک پرسش علمی است، پایان آن هم یک پرسش است که با دانش می شود به آن پاسخ داد. خود او، زمانی که دانشجوی جوانی بوده می خواسته بداند که جهان چگونه به پایان می رسد. البته بعدا از «ماده تاریک» سر در آورد. موضوع ماده تاریک زمانی مطرح شد که معلوم شد بیش از آنچه با ابزارهای دست بشر می توان دید، ماده در هستی وجود دارد. اما چطور میزان ماده موجود در هستی را اندازه گرفتند؟ به زبان دیگر، چطور هستی را وزن کردند؟ با اندازه گیری گرانش! وقتی ماده وجود دارد، گرانش وجود دارد و با تکیه بر ثابت گرانش و نحوه حرکت اجرام می توان تخمین زد چقدر ماده در مجموع در هستی وجود دارد. ماده تاریک، به این دلیل وجودش اجباری بود که با محاسبات معلوم می شد بدون وجود ماده ای میان کهکشان ها که مانع از فروپاشی شان بشود ممکن نیست. پس بایستی ماده ای وجود داشته باشد که ما قابل به دیدن اش نیستیم. امروز در عمق زمین، برای حفظ دقت آزمایش از پرتوهای کیهانی، در تلاش اند تا بازسازی شرایط اولیه هستی، ماده تاریک تولید بکنند.

برای بشر این پرسش که هستی حد دارد یا نه همیشه جذاب بوده است. اما برای پاسخ دادن می بایست درکی دقیق تر از اشکال مجاز هستی داشت. هستی می تواند بسته یا باز یا تخت باشد. اگر جهان بسته بود، اگر به قدر کافی میدان دید داشتیم می بایست بتوانیم پشت سرخودمان را ببینیم! (از این جهت که در جهان بسته، خطوط موازی به هم می رسند).  جهان باز هم تا بی نهایت گسترش پیدا می کند. اما جهان تخت، سرعت گسترش ش به تدریج کاهش پیدا می کند. از این گذشته، جهان تخت، تنها جهانی است که از نظر ریاضی، زیباست. اما اشکال کار این بود که محاسبه نشان می داد تنها ۳۰درصد از ماده ای که برای یک جهان تخت لازم است، رصد می شود.اینکه می گویند هستی تخت هست به معنای یک هستی دو بعدی نیست بلکه به این معناست که در هستی، همه چیز در خطوط مستقیم حرکت می کنند.

زمانی که به آسمان می نگریم، در واقع داستان پیدایش را نگاه می کنیم چرا که نوری که از اجرام آسمان به ما می رسد، میلیاردها سال در سفر بوده و بعضی از این اجرام اکنون وجود ندارند. اما در این عقب گرد به ابتدای هستی به پرده ای نفوذ ناپذیر بر می خوریم، CMBR که در واقع یک تلالو رادیویی بر پهنه هستی هست، یادگاری است از حدود ۳۰۰ هزار سالگی هستی. از اینجا به عقب تر، به دلیل اینکه از پلاسمای باردار ساطع می شود مانع از مشاهده بیگ بنگ در گذشته می شود. تلویزیون های قدیمی که برفک داشتند، اگر هر بار به آنها خیره می شدید، ۱٪ از آن برفک در واقع همین CMBRبود و شما داشتید قدیمی ترین شوی هستی را نگاه می کردید!

اینشتین، پیش بینی کرد که فضا دور خورشید، خم می شود. او فضا را به مانند ذره بینی در نظر می گرفت که ماده از خلال ش انحنا پیدا می کند. این ایده دنباله زمان-مکان، بسیاری از مشکلات فیزیک را حل می کرد. تناقضی که میان وزن و انحنای هستی وجود داشت، حتی با ماده تاریک هم قابل توجیه نبود، اگر که تئوری تخت بودن هستی را می پذیرفتیم. در واقع برای توضیح این اختلاف مقاله ۱۹۱۷ البرت اینشتین در نسبیت عام کمک کننده بود. او در این مقاله با معادله مشهورش در سمت چپ گرانش و سمت راست انرژی کلی  هستی را تعیین  می کرد. اینشتین برای اینکه این معادله صحیح باشد، در سمت چپ، یک نیروی کوچک دفعی تعریف کرد و آن را «ثابت کیهانی» نام گذاشت تا امکان یک جهان ایستا فراهم بشود. وقتی که روشن شد که هستی ایستا نیست، او این ایده  را پس گرفت و بزرگترین خراب کاری ش نامید. اما اینتشین تنها می بایست این ثابت را به سمت راست معادله منتقل می کرد تا مجموع انرژی هستی، صفر بشود. اگر آنطور که امروزه می دانیم، خلا وزن دارد، بنابراین ثابت کیهانی می بایست در سمت دیگر معادله باقی بماند. به بیان ساده، مفت ترین دست آورد همه هستی، خود هستی است که از هیچ بوجود آمده است.

و اما دیراک و پادماده. پادماده چیز عجیبی ست و اول بار فاینمن فقید بود که پیشنهاد کرد اگر نسبیت عام صحیح باشد، پادماده بایستی وجود داشته باشد: اگر ماده ای سریع تر از سرعت نور حرکت بکند، به معنای آن است که انگار در زمان به عقب رفته است. با این حال ، اصل عدم قطعیت می گوید که چنین چیزی ممکن است. فاینمن می گفت از نگاه ناظر اول ممکن است الکترون به سمت جلو حرکت بکند و از نگاه ناظر دوم به عقب. فاینمن برای حل این بغرنج پیشنهاد کرد که از خلا، یک الکترون و پوزیترون تشکیل بشوند و پوزیترون یکی از الکترون ها را نابود بکند.

کراوس سپس به دانش کوانتوم می پردازد. از زمان بور می دانستند که کمیت های انرژی اتم هیدروژن، منقطع نیست. معادله های دیراک این را پیش بینی کرده بود و نتایج آزمایشگاهی آن را تایید می کردند. اما دیراک برای اینکه بتواند این پدیده را توضیح بدهد، ذرات مجازی را تعریف کرد. امروز می دانیم که مسئول وزن داشتن ما، همین ذرات مجازی اند. در خلا و نیستی مورد ادعای دانشمندان پیشین، امروز اثبات شده که ذرات از هیچ بوجود می آیند و از میان می روند. اصل عدم قطعیت می گوید که قطعیت پیش بینی ما رابطه ای معکوس با زمان مشاهده مان دارد.

مشکلی که همیشه من را به عنوان یک ناآشنا به فیزیک آزار می داد این بود که اگر قرار است که در ثانیه های اولیه بیگ بنگ، انبساطی سرسام آور رخ داده باشد چطور مواد ناشی از بیگ بنگ سریعتر از نور حرکت کرده اند. همینطور وقتی در سرنوشت محتوم جهان ما، سرعت انبساط از سرعت نور هم بیشتر می شود. چطور چنین چیزی ممکن است؟ نسبیت عام می گوید که ماده نمی تواند در فضا بیش از سرعت نور حرکت بکند، ولی آنچه اینجا حرکت می کند ماده نیست بلکه فضا است که در حال گسترش هست. مطابق دانش فیزیک، انبساط، عامل رشد جهان بعد از بیگ بنگ بوده است و همین پدیده نیز نتیجه نوسانات کوانتومی است. همه چیز، از هیچ بوجود آمده.

اگر انبساط همیشگی است، جهان های چندگانه اجتناب ناپذیر است! واینبرگ پیشنهاد داده که با نگاه کردن به ثابت کیهانی، می توان حدس زد که جهان های زیادی وجود دارند و تنها این یکی خانه ما شده. اما این جهان ها، بنا به تعریف از یک دیگر سوا هستند.

اما قسمت شاعرانه اش، پیش بینی پیامبرانه آینده است: اینکه انبساط، مرتب ما را از همسایه هایمان دور تر می کند. کهکشان ها با سرعتی بیش از سرعت نور از یکدیگر دور می شوند. حدود ۱۵۰ میلیارد سال دیگر، آسمان دوباره تاریک خواهد شد. ما تصویری از جهان خواهیم داشت که حدود یک صد سال پیش داشتیم: یک کهکشان تنها با مقادیری ستاره برای خودمان.  در دو تریلیارد سال دیگر، همه چیز رو به خاموشی می رود و ساکنین احتمالی آن زمان سیارات، حتی شاهد و مدرکی از وقوع بیگ بنگ هم نخواهند یافت و نه حتی شاهدی بر وجود انرژی تاریک.

زیبایی کتاب در این است که می تواند خواننده را در صندلی کیهان شناسی بنشاند و به بی اهمیت بودن اش در تصویر کائنات را نشان بدهد. اما پا را از این هم فراتر می گذارد و در گمانه زنی خیال انگیز، سعی می کند حدس بزند زمانی که شواهد موجود برای بیگ بنگ از میان رفت، آیا تمدن های آینده خواهند توانست تصویر نادرست شان از هستی را تصحیح بکنند و به وقوع بیگ بنگ پی ببرند؟ یک راه حل پیشنهادی که شاید به عقل آنها برسد، اندازه گیری میزان هیدروژن به هلیوم است که ممکن است سن هستی را حدود یک تریلیارد سال تخمین بزند. با این حال آنها هنوز قادر نخواهند بود که به سن دقیق هستی پی ببرند. از این منظر، دورانی که ما در آن زندگی می کنیم،‌بهترین زمان برای فهم صحیح هستی است. مغلطه ای رایج، تنها با داشتن دیدی کیهانی قابل ابطال است: اینکه رخداد های نادر، می بایست هدفی داشته باشند. حتی نادر ترین رخداده ها (اتفاقاتی که شانس بروز یک در میلیارد دارند) در پهنه هستی روزانه رخ می دهند، چون هستی بسیار بزرگ است.

موضوع جالب دیگر، برتری ماده بر پاد ماده در جهان ماست. چرا جهان ما به جای پادماده از ماده ساخته شده؟ چرا این توازن میان ماده و پاد ماده بر هم خورده و هستی پدید آمده؟ در واقع می توان گفت لحظه ای که ماده بر پاد ماده پیشی گرفت، لحظه خلقت بود. یک عدم تقارن میان این دو در مقیاس بسیار کوچک کفایت می کند تا هستی پدیدار بشود. نیستی و خلا، مطابق قوانین فیزیک، بی ثبات هستند. بنابراین ذرات از نیستی بوجود می آیند ولی بایستی به سرعت از میان بروند تا ما قادر نباشیم آنها را اندازه بگیریم. اما اگر یک میدان مغناطیسی داشته باشیم که به قدری قوی باشد که جدا شدن ماده و پاد ماده را به نزدیک شدن شان مناسب تر بکند، باعث می شود که بتوانیم این ذرات را رصد بکنیم. گرانش هم چنین اثری می تواند داشته باشد که توسط استفن هاکینگ توصیف شده است. در خلا کنار یک سیاه چاله، بر لبه event horizon، تصور بکنید که یک ذره ماده و یک ذره پادماده بوجود می آیند، اما پیش از اینکه بتوانند دوباره در هم منهدم بشوند و نیست بشوند. پاد ماده را سیاه چاله می بلعد، و ماده چون اندکی کنارتر ایستاده، از کمند سیاه چاله می رهد و با سرعتی بالا در هستی آزاد می شود. با این کار، سیاه چاله هم اندکی سبک تر می شود! (پاد ماده به ذره ای درون سیاه چاله برخورد می کند و  هر دو نابود و نیست می شوند).

نظر کراوس نسبت به تئوری ریسمانی (استرینگ) جالب است. با اینکه او در ابتدا می گوید که این تئوری هنوزمعلوم نیست که ارتباطی به دنیای واقعی داشته باشد با این حال می پذیرد که ممکن است بتواند گرانش اینشتین را با نیروهای دیگر طبیعت آشتی بدهد. از این منظر، تفاوت این ایده های شگفت انگیز با باورهای مذهبی در این است که به جای پذیرش کورکورانه شان می بایست امید بست که بشر شتاب دهنده هایی حتی قوی تر بسازد که بتواند وجود استرینگ ها را رصد کند. بروی هم رفته، کراوس از فیزیک دانان استرینگ می خواهد که راه حلی برای راستی آزمایی تئوری شان ارایه بدهند.

string_theory

سرآیزک نیوتن اولین کسی بود که ادعا کرد جهان قابل توضیح دادن است. او بود که می گفت اراده آسمان ها می بایست در مقابل قوانین طبیعت سر خم بکند. نتایج کار نیوتن بود که کار فرشتگان در حرکت دادن ستارگان در آسمان را کم کرد و حرکات اجرام را مستقل از فراطبیعیات توضیح داد. روش نیوتن، سرمشق بسیاری از دانشمندان قرار گرفت چون فرض را بر این می گذاشت که جهان منظم است. این فرض باعث شد که حتی اینشتین، در مقابله با نتایج مکانیک کوانتومی، که منظم بودن جهان را به پرسش می کشید، در مخالفت بگوید خدا طاس نمی اندازد. با این حال در زنجیره ای از پیدا کردن علت و به عقب رفتن ها، ممکن است با قوانین فیزیک تنها بمانیم. اما چرا بایستی قوانین فیزیک خالق داشته باشند؟ چرا نمی توانند از همان اول وجود داشته باشند؟ اگر نمی توانند، چطور خدایی که پیشنهاد می شود خالق این قوانین است می توانسته وجود داشته باشد؟

کراوس در دعوتی عمومی، از همه متخصصین علوم روحانی خواسته است که موضوعی را نشان بدهند که مذهب راه حل بهتری از دانش برایش داشته باشد. کسی هنوز پاسخی به کراوس نداده است. این نامهربانی اما اختصاص به روحانیون ندارد، کراوس حتی با فیلسوف ها هم روی خوشی نشان نمی دهد. او گفته ست که نوعی از آگاهی را نام ببرند که در پانصد سال اخیر، کمک بیشتری از فلسفه گرفته است تا از دانش. تا به حال بهترین جوابی که برایش فرستاده اند این بوده «تا آگاهی را چه تعریفی کنیم؟».

اشاره بسیار به جای دیگر کراوس، در «چرا» ها و «چگونه» هاست. او اعتراف می کند که خودش هم در نامگذاری کتاب به دام این مغلطه رایج افتاده است. ما انسان ها وقتی می پرسیم چرا، منظورمان این است که چگونه. چرا ها، اغلب پاسخ درستی ندارند. تصور بکنید که می پرسند چرا سیب می افتد؟ می گوییم چون جاذبه زمین بر آن اثر می کند. بعد می پرسند که چرا جاذبه زمین وجود دارد؟ می گوییم که زمین جاذبه دارد چون جرم دارد. می پرسند چرا جرم باعث جاذبه می شود؟ می گوییم ماده در طبیعت خاصیت گرانشی دارد. می پرسند که چرا خاصیت گرانشی دارد؟ می شود گفت چون بخشی از خصوصیات شناخته شده ماده است ولی آیا واقعا یک پرسش «چرا» پایان پذیر است؟ پرسش چرا، یک دلیل منطقی را پیش فرض می گیرد که لابد از «همین که هست» راضی نمی شود. در حالی که دانشمندان بیشتر با «چگونه»گی درگیر هستند و تلاش در فهم اش دارند.

تا پیش از دستاورد های اخیر دانش فیزیک، پرسش همیشگی این بود که چرا از نیستی هستی پدید آمده، اکنون می بایست گفت که این رخداد، الزامی بوده است. اینشتین وقتی از او پرسیده شد که جالب ترین موضوعی که دوست دارد بداند چیست، در واقع به همین موضوع اشاره کرد وقتی گفت می خواهد بداند خدا در افرینش جهان اصلا انتخابی هم داشته؟ کراوس همچنین توضیح می دهد که منظور اینشتین، خدای اسپینوزاست که نماد همه شکوه هستی است نه خدای قرآن و انجیل.

کراوس فروتنانه اضافه می کند که ما هنوز نمی توانیم زمان را در چارچوب دنیای سه بعدی بگنجانیم و همینطور اینکه انرژی توصیف ش مشکل است. اما خاطر نشان می کند که مطابق دانسته های ما، در فیزیک هر چیزی که ممنوع نیست، شدنی است. این موضوع که نیستی بی ثبات است، البته اثبات نمی کند که آنچه امروز دانش می گوید، دقیقا همانی باشد که رخ داده است (برای این احتیاج به اطلاعات بیشتری است) ولی فیزیک نشان می دهد که هستی می تواند از نیستی، بدون دخالت خالق بوجود بیاید. البته که وقتی منظور از خالق، یک خدای نامتشخص و غیرمداخله جو (خدای دئیستی) باشد، کراوس می گوید که نمی توان حتی با نشان دادن اینکه هستی از نیستی پدید آمده، وجودش را رد کرد. ولی بایستی توجه داشته باشیم که مومنان، از خدای دئیستی شروع می کنند و بعد آن را با خدای واحد و متشخص مخلوط می کنند.

کراوس در پایان می گوید که امیدوار است همه توجه بکنند که آنچه در فلسفه تولید می شود نیاز دارد که توسط علم تایید بشود. تئوری علت العلل ارسطو که در فلسفه شکل گرفت و تا به امروز باعث اشتباه و بدفهمی شده است یک نمونه خوب است، چرا که نوشته های این کتاب نشان می دهد هستی بی پایان نیست و بی آغاز هم نبوده است. بر خلاف ادعاهای مذهبی ها، پایان هستی، نیستی است. هستی اهمیتی به وجود ما نمی دهد ولی کراوس می گوید ما می توانیم تلاش بکنیم در فهم اش بکوشیم. دانش به ما اجازه می دهد با هر کشف جدید ش لبخند بزنیم. دانش به قول واینبرگ، این امکان را فراهم می کند که به خدا باور نداشته باشیم. این انتخاب ماست که از این تصویری که دانش فیزیک از هستی ارایه می کند، برداشتی افسرده کننده یا شادی افزا داشته باشیم. با انقلاب کوپرنیکی ما فهمیدیم که خاص و ویژه نیستیم. این ساقط شدن ما از درجه اهمیت، با پیشرفت شاخه های دیگر علم سرعت گرفت و در تئوری فرگشت داروین به حد اعلای خود رسید.

lawrence-krauss

کتاب را جملات نغز پوشانده اند «زیبایی دانش به این است که آنچه منطبق بر عقل سلیم پنداشته می شود را به چالش می گیرد و تغییر می دهد.» «اتم های داخل بدن ما، از کوره های اتمی ستارگان پدید آمده اند. بنابراین عیسی را فراموش کنید، ستارگان به قدری مهربان بودند که بمیرند تا ما بتوانیم زندگی بکنیم. ما همه گرد ستاره هستیم». متن کتاب علی رغم پیچیدگی های موضوعات مطروحه، گیج کننده نیست با این حال به دلیل اینکه کراوس به جای توضیح فرمول ها، از زبان استعاره ها استفاده می کند، اندکی سنگین است و ممکن است مجبور شوید یکی دو بار به عقب برگردید در بعضی جاها. کراوس در پی انتشار کتاب، در مصاحبه ای جنجالی با نشریه اتلنتیک، حمله ای تند به فلسفه کرد که پاسخ های متفاوتی از فیلسوف ها دریافت کرد. کراوس بعدا در یادداشتی برای سای ام،نوشت که هدف ش بیشتر روشن کردن بعضی بدفهمی ها بوده. «جهانی از هیچ» را بایستی در زمینه کتاب های دیگری چون «دورنمای اخلاقی» سم هریس، «طرح باشکوه» استفن هاکینگ، «خدا بلندمرتبه نیست» کریستوفر هیچنز فقید، «هذیان خدا» ریچارد داکینز و دهها کتاب دیگر که توسط دانشمندان و فیلسوفان برجسته موسوم به موج خداناباوری نوین شناخته می شود خواند. کراوس در پایان به مانند هاکینگ می گوید که کتاب او وجود خدا را رد نمی کند بلکه آن را غیر ضروری می کند. برای توضیح پیدایش هستی، مدلی منسجم از فیزیک در اختیار ماست که هیچ نیازی به آتش بازی های الاهیاتی ندارد. کراوس از معدود کسانی است که به پیروی از کریستوفر هیچنز، خود را نه یک خداناباور، بلکه یک ضدخداشناسی (آنتی تئیست) می نامد،‌به این معنا که حضوری فعالانه علیه تبلیغات خداشناسانه دارد. او پس از مرگ کریستوفر هیچنز در چندین مناظره با خداشناسان و خداناباوران شرکت کرده و در آخرین بار، به همراه مایکل شرمر، موفق به شکست دادن دینش دسوزا و این هاچیسون شد. خواندن این کتاب را به همه علاقه مندان به فیزیک و خداشناسی(یا ناشناسی) توصیه می کنم، حتی اگر فیزیک برایتان جذاب نیست، پس گفتار ریچارد داکینز به غایت لذت بخش است.

قصه قسمت

قصه قسمت، کتاب جدید محمود فرجامی است که توسط نشر HandsMedia منتشر شده و در امازان و دیگر کتابخانه های مجازی قابل خریداری هست.

 

 

اگر «راننده تاکسی» را خوانده باشید تا حدودی با سبک نوشته های طنز فرجامی آشنا هستید. در راننده تاکسی، بریده های زندگی یک راننده تاکسی، تصویری نادر از زندگی ایرانی به دست می دهد. نادر نه از لحاظ احتمال وقوع بلکه از نوع نگاه به این رخداده ها. در قصه قسمت، این بار با راننده موتورسوار که مسافر می زند و کار پیک موتوری را انجام می دهد همراه می شویم. جوانی با دغدغه های معمولی یک جوان ایرانی که به شکل شگفتی آور از صحنه مطبوعات «سطح بالا» که امروز حضورشان به اینترنت محدود شده غایب است. تم داستان در ظاهر، بازگویی تناقض های پر شمار ذهن ایرانی است. اما فرجامی در این نوشته از نقد اجتماعی که در راننده تاکسی از او دیده ایم فراتر رفته و تصویری به هم بافته و همبسته از منطق حاکم بر ذهن متناقض ایرانی ارایه می دهد. منطقی که اجازه می دهد در عین بی ارتباطی به دنیای واقعی، انسجام درونی پدیده ها در ذهن ایرانی پایدار بماند. زرنگی یعنی سر دیگران را کلاه گذاشتن، شرافت یعنی توجه به حلال و حرام. صداقت با خود، عنصر همیشه غایب ذهن ایرانی است ولی این غیبت عنصری حیاتی در حفظ یکپارچگی روایتی است که ذهن ایرانی از خود به دست می دهد.

بافت داستان که از چندین و چند زیرداستان کوچک و بزرگ تشکیل شده است به واقع تحسین برانگیز است به این دلیل که هیچ بخشی اضافی به نظر نمی آید و برای گفتن حرف ها، چیز زایدی خلق نشده. به علاوه وجود زیرداستان ها و حاشیه روی ها به روانی داستان صدمه نزده است. ارجاعات جلو و عقب به زیرداستان های دیگر، برای خواننده گیج کننده نیست و دنبال کردن خط داستان توان ذهنی زیاد نمی خواهد. تصویری که با یک فلش بک یکی دو پاراگرافی از هر شخصیت به دست می دهد، به قدر کافی گویاست که یک تیپ شخصیتی که نبایستی برای هر کسی که در ایران زندگی کرده باشد تصورش دشوار باشد را به راحتی در ذهن به جایش بنشاند. با این حال بعضی ویژگی ها برای من اندکی غریب به نظر می رسید، مثلا تحلیل دایمی حرف های مشتریان توسط گل فروش به جهت اخذ حال مشتری.  گویش مورد استفاده راوی سوم شخص، از دو جهت قابل توجه است: با استفاده از ادبیات انسان هایی که در داستان درگیر هستند و همگی از خرده فرهنگی بازاری مسلک و غیرت منش ولی زیرآبی رو و متقلب می آیند، کمک شایانی به زندگی کردن در تجربه آنان در طول داستان می کند و در عین حال، منطق راوی بیش از هر چیز به منطق راننده موتور نزدیک است.

قلب تپنده داستان، مجموعه ای اعجاب انگیز از وقایع است که به سبک ترن هوایی، مرتب پیچ و خم های غیرمنتظره ایجاد می کند تا در نهایت، راوی، خواننده و راننده موتور را متقاعد کند نقش او و تصمیمات اش، در نتیجه، هیچ بوده است. قسمت، چسب متصل کننده رخداده ها در زندگی ایرانی است. انسان، سلب الاختیار است چون اگر بپذیرد که نتایج، می توانسته ناشی از تصمیمات او بوده باشد، ممکن است زیر آوار مسئولیت اخلاقی تصمیمات اش دوام نیاورد.

با وجود سرعت بالای بازگویی وقایع، هیچ زمانی از نقب زدن به موضوعات اجتماعی پرهیز نشده است: از تروتمیز گشتن یک پیک موتوری به تصفیه شدگان اول انقلاب می رسیم و از گفتگوی خصوصی زن و شوهر به پدیده «بلوتوث» شدن فیلم های «خصوصی».  از این منظر، کتاب بیشتر اجتماعی است و اگرچه در هیچ جای کتاب چنین ادعایی نمی شود، اما بیشتر نگاهش معطوف به اصلاح اجتماعی است. برای اصلاح، نخست می بایست کژی را شناخت. با کنار هم گذاشتن شخصیت های داستان، تصویری کمابیش قابل قبول از «روح ایرانی» به دست می آوریم: نخبه گرا و در عین حال ضدروشنفکری، عاشق مدرک تحصیلی و در عین حال مسحور شده با جادو و جمبل نوین، شعاردهنده برای صداقت و در عین حال به غایت دو رو، مبلغ درست کاری و در عین حال به شدت متقلب، معلم اخلاق و در عین حال استادی در تمامی رذایل اخلاقی. قصه قسمت، آینه ای جلوی خواننده می گیرد به این امید که ارتباطی منطقی میان ادبار اجتماعی ایرانیان و اعمال خودشان در ذهن ایرانی شکل بگیرد.

 

به مانند راننده تاکسی، کتاب فاقد پیشگفتار یا حتی فهرست است. به دلیل ادبیات مورد استفاده، تلفظ صحیح بعضی اصطلاحات کوچه و خیابان ممکن است برای خواننده دشوار باشد و روزمره بودن موضوعات برای کسی که از جامعه ایران فاصله داشته شاید غریب به نظر برسد.

کتاب با کیفیت قابل قبولی به انتشار رسیده و با همان قیمت ۱۵ دلار برای خارجی ها در دسترس است. نویسنده لطف کرده و یک نسخه کاغذی از کتاب را برای من فرستاده که کار بسیار به جایی است چون من ترجیح می دهم نسخه چاپی کتاب های فارسی را در کتابخانه داشته باشم. قصه قسمت، گامی به پیش برای نویسنده است و فرصتی یگانه برای خواننده علاقمند به تحولات اجتماعی ایران.

 

بر لبه مرگ، درباره Near Death Experience

سم هریس


لازم نیست زیاد در حلقه های روحانی بگردید تا با کسانی که مطلقا مسحور تجربه های نزدیک به مرگ یا NDE شده اند مواجه بشوید. این پدیده را چنین تعریف می کنند:
از جمله وقایعی که زیاد در این حالت گزارش شده حس خوشی و آرامش است. حس بیرون از بدن بودن و وقایع اطراف را از خارج از بدن نظاره کردن. بعضی اوقات پایان همه گونه درد و دیدن یک نور در انتهای تونلی تاریک. حس ارتباط داشتن با موجودی نورانی. ملاقات با انسان های درگذشته. مرور تمام زندگی و گاه به قضاوت نشستن اش. تعلق داشتن به حریمی دیگر. و در نهایت، با اکراه به بدن خود بازگشتن.

چنین تجربه هایی ست که باعث شده مردم باور کنند که آگاهی از مغز انسان مستقل است. متاسفانه اما، این تجربه های در میان فرهنگ های مختلف، متفاوت است و هیچ ویژگی مشترکی میان همگی شان وجود ندارد. اگر واقعا تجربه ای از ماورا در میان باشد دست کم بایستی گزارش ها حاوی مشخصاتی یکسان باشند. تجربه یک هندو با تجربه یک مسیحی نبایستی تفاوت داشته باشد یا مثلا تجربه یک فرد که در شمال هند زندگی می کند با کسی که در جنوب ساکن است نبایستی فرق کند. از این بدتر اینکه تنها ۱۰ تا ۲۰ درصد از افرادی که تا یک قدمی مرگ پیش رفته اند چنین تجربه هایی داشته اند.
مشکل اصلی اما این است که اکثریت کسانی که از این تجربه ها حرف می زنند *واقعا نمرده اند*. در واقع بسیاری شان حتی در خطر مرگ واقعی هم نبوده اند. و آنهایی که در یک وضعیت اورژانسی پزشکی واقعی مثل ایست قلبی تجربه خارج از بدن را گزارش کرده اند، فعالیت مغزی شان کاملا متوقف نشده است. نمی شود که مغز از فعالیت بیوفتد و بعد دوباره زنده بشود بنابراین امکان ندارد که مغز این افراد کاملا خاموش شده باشد.
بسیاری از طرفداران تئوری NDE می گویند که در زمانی که از بدن خارج شده اند تجربه های یگانه ای دشته اند مثل اینکه جراحی خودشان را دیده اند یا اینکه از رازهایی که اقوام شان با یکدیگر در میان گذشته اند با خبر شده اند. البته که چنین گزارش هایی همیشه در مظان اتهام خود فریبی، اگر نه کلاه برداری، اند. اما به فرض که چنین قابلیت هایی وجود داشته باشد تنها نشان می دهد مغز دارای قابلیت تله پاتی یا آینده نگری است و زندگی پس از مرگ را اثبات نمی کند. چرا؟ چون تا زمانی که نتوانیم اثبات کنیم که مغز این افراد از فعالیت ایستاده بوده، می بایست نقشی برای مغزشان در این زمینه قایل بشویم.

برای اینکه استقلال آگاهی از مغز را اثبات کنیم می بایست به دنبال موردی بگردیم که فعالیت مغزی کاملا  متوقف شده باشد و فرد تجربه NDE داشته باشد. ندرتا چنین مواردی داریم. یکی شان پم رینولدز هست که برای اینکه جراحان بتوانند یک اتساع رگی در شریان پایه ای مغز ش را ترمیم کنند، او را تا دمای ۶۰ درجه فارنهایت خنک کردند و بعد هم قلب ش را از کار انداختند. او یک NDEکلاسیک با تمام ویژگی های مثل دیدن جراحی خودش را گزارش کرده است. اما ایراد پم این است که تجربه اش از وقایع جراحی در زمانی که «از نظر بالینی مرده»‌بود رخ نداده و هرچه گزارش می کند، مربوط به پیش یا پس از این زمان است. به علاوه این اتفاق تا مدت ها بعد از رخ داد ش گزارش نشد و گزارش دهنده اش هم یک پزشک مسیحی تبشیری است که دهه ها در تلاش بوده زندگی پس از مرگ را اثبات کند. مخدوش بودن شواهد، بایاس گزارش کننده و موارد دیگر واضح است.

جدید ترین مورد NDE توسط دکتر الکسندر گزارش شد (http://bit.ly/ZpTzGj) که یک جراح مغز و اعصاب هست و ظاهرا فکر می کند صلاحیت نظر دادن درباره تجربه اش را دارد. کتابی که او در این باره نوشت، یکی از پر فروش ترین کتاب های یک دهه اخیر را از صدر به ذیل آورد. نکته جالب این است که این کتاب، «بهشت واقعی است» نوشته یک کودک خردسال است که در ۴ سالگی، یک تجربه NDEداشته است. البته دکتر الکسندر و این پسر از دنیای پس از مرگ کاملا متفاوتی حرف می زنند. مثلا دکتر الکسندر هیچ حرفی از عیسی مسیح سوار بر اسب نمی زند و نمی گوید که در بهشت هم کودکان بایستی مشق بنویسند.

بعد از خواندن کتاب دکتر الکسندر، می توانم بگویم که انتقادم به دکتر کاملا به جا بوده است ولی کتاب او بسیار جالب است. البته نه از آن نظر که دکتر فکر می کنند. به علاوه من متهم شده ام که حاضر به مناظره با او نشده ام. این واقعیت ندارد بلکه تنها دعوت یک مجری پادکست پاراسایکولوژی را که بسیار آزاردهنده است رد کردم. از مناظره با دکتر الکسندر استقبال می کنم.
همانطور که نوشتم، استقبالی که از دکتر الکسندر شد نشاندهنده برداشت نادرست عامه از اتوریته علمی است. بسیاری فکر می کنند که من قانون بازی را عوض کرده ام و به نظر «دکتر» اهمیت نمی دهم. «می بینید،حتی نظر یک جراح اعصاب هم برای خداناباوران بنیادگرای مادی گرایی چون سم هریس کافی نیست.» ظاهرا برای بعضی درک این موضوع که نورساینتیست با جراح اعصاب یکی نیست آسان نبوده.
در مناظره علمی، تعداد دکترا هایی که یک فرد گرفته معیار صحت ادعایش نیست. تنها معیاری نادقیق است از اینکه از چه چیز هایی خبر دارد و از چه چیزهایی نه. اگر او از تجربه هایش نتایج منطقی گرفته بود نیازی نبود نوروساینتیست یا جراح اعصاب یا معدن چی باشد. مشکل اینجاست که او به مانند یک دانشمند فکر نمی کند و بنابراین نیم دو جین نوبل هم او را از انتقاد مصون نمی کند.
تفاوت میان نوروساینتیست و جراح اعصاب چندان دشوار نیست توضیح اش. اگر به یک نوروساینتیست یک مته بدهید تا مغز انسان را جراحی بکند نتایج فاجعه بار است. کار دکتر الکسندر هم همینطور بوده است. در کتاب اش بسیاری اشتباهات فاحش می کند که البته خیلی مهم نیستند. مثلا تعداد نورون های داخل مغز را یک دهم رقم واقعی نوشته است. اما در موارد دیگر،‌اشتباهات ش کاملا به نتیجه گیری ها مرتبط است.اگر این کتاب توسط میلیون ها نفر خوانده نمی شد و باور نمی شد اصلا دلیلی نداشت آن را جدی گرفت.

برای اثبات NDE دو راه وجود دارد.راه اول این است که نشان بدهیم فرد در زمان تجربه این اتفاقات مغز اش از کار افتاده بوده. راه دیگر این است که نشان بدهیم فرد اطلاعاتی درباره دنیا بدست آورده که از کارکرد مغز اش مجزا بوده اگرچه این بسیار سخت است بدون از کار انداختن مغز. الکسندر در گزارش اش راه اول را انتخاب کرده است. با این حال به نظر می رسد که در کتابش و در پاسخ اش به انتقاد من کاملا از اینکه چه چیزی، سندی قابل قبول برای این ادعا هست عاجز است. او مرتب می گوید که مغزش به استناد سی تی اسکن ها کاملا خاموش شده (سی تی اسکن نمی تواند فعالیت مغزی را اندازه بگیرد) و مرتب تکرار می کنند که نوع مننژیتی که دچارش شده بسیار نادر است. پاسخ این است که او هیچ مدرکی نشان نمی دهد که اثبات کند در زمان این تجربه ها مغز او از کار افتاده بوده.
او می گوید که تجربه اش نشان می دهد که آگاهی با مرگ به پایان نمی رسد و تجربه زندگی بعد از مرگ هم ادامه دارد. از این گذشته، این زندگی زیر نظر خدای متعال است که ما را دوست دارد و درباره اینکه ما نهایتا قرار است به کجا برویم هم نظر دارد.

همین موضوع که الکسندر به یاد می آورد که NDE ش چه بوده نشان می دهد که مغز او فعال بوده چون برای به خاطر سپردن، مدار های مغزی حافظه می بایست فعال باشند. در غیر اینصورت چطور می تواند به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده؟ من متعجب نخواهم شد اگر بشنوم که او فکر می کند خاطرات NDEش جایی خارج از مغز ش ذخیره شده. جایی میان لینچ برگ در ویرجینیا و بهشت. ظاهرا او یک دیدگاه بسیار غریب درباره مغز دارد:
مغز مثل یک فیلتر است که آگاهی بزرگتر و غیر فیزیکی که همه ما داریم را تبدیل به یک آگاهی فیزیکی برای مدتی که در این دنیای فانی هستیم تبدیل می کند.

هر کسی که بخواهد به مانند یک نوروساینتسیت فکر کند میتواند مشکلات این گزاره را ببیند. اگر کارکرد مغز، کاهش تجربه ما هست، اگر بخش هایی از مغز آسیب ببیند، قابلیت های ما می بایست *افزایش* پیدا بکند. اگر بتوانیم قابلیت سخن گفتن را حفظ بکنیم، هرچه بیشتر آسیب بزنیم، احتمالا قابلیت های بیشتری آشکار می کنیم. مثلا چند ضربه چکش یا گلوله ای که جای درستی قرار بگیرد، احتمالا یک انسان کند ذهن را تبدیل به یک نابغه هنری یا ادبی می کند. آیا این دنیایی ست که ما در آن زندگی می کنیم؟

در کتاب، دکتر الکسندر ظاهرا از شیوه دوم هم به اثبات می پردازد البته بسیاری از ادعاهایش را می بایست به دانشمندان سده های آتی واگذار کند تا اثبات یا رد بکنند.

«در تجربه ام من به گونه های حیات متفاوتی برخوردم. دنیاهای فراوان دیگری وجود دارد که در ابعاد دیگر وجود دارند. برای تجربه شان می بایست به آنها وارد شد. علت و معلولی در این دنیاها هم وجود دارد ولی از حیطه فهم ما خارج است.زمان و مکان ما به شکلی پیچیده به آن دنیاها بافته شده است. آنچه یاد گرفتم را کسی به من نیاموخت بلکه خودم مستقیما تجربه کردم. بیشترش را با وضوح بیاد می آورم همانطور که موضوعات پزشکی را که در مدرسه طب آموختم به یاد می آورم.

این چیزهای عظیم که او آموخته و هرگز فراموش نخواهد کرد البته چندان مورد بحث قرار نمی گیرند. مهم ترین بخش ش، رنگ و بویی به شدت مسیحی دارد:

«شما مورد محبت و علاقه خدا هستید. برای همیشه. از هیچ چیزی ترس نداشته باشید. هیچ اشتباهی نمی توانید بکنید».

سادگی بیش از حد این گزاره، نه تنها دانشمندان را به هیجان نمی آورد بلکه شاگردان بودا یا آدوایتا ونداتا هم آنها را بسیار تهی می یابند (چون خودشان مفاهیمی عمیق تر دارند). اینکه او از ان جهان، تنها تکرار طوطی وار حرف های مسیحیت درباره لزوم وجود شر در این دنیا را برای امکان اراده آزاد را به ارمغان آورده، ادعایش را بسیار محلی و مختص به مسیحیت می کند.
لازم نیست کتاب دکتر را بخوانید تا همه مدعایش را بشنوید بلکه این ویدیو ۶ دقیقه ای را مشاهده کنید. او در این ویدیو به قله های بی صداقتی صعود می کند.از این گذشته او می گوید که ماه ها وقت صرف کرده تا مهم ترین تجربه اش که اثبات زندگی پس از مرگ هست را یعنی پرواز بروی بال یک پروانه کنار یک دختر خانم زیبا را در طول ماه ها بدست آورده. از این بهتر نمی شود یک خاطره را مخدوش کرد که مرتب با آن ور رفت و درباره اش فکر کرد و درباره اش نوشت و بازنویسی کرد.
او که یک خواهر دوقلو که هیچ وقت ندیده بود داشته که پیش از تجربه اش فوت شده بود و وقتی عکس ش را بعدا دید به این نتیجه رسید که این خانم زیبا خواهرش بوده. اثبات این که او همین شخص بوده این ست که مادر و پدرش می گویند این دختر خانم همیشه خیلی دوست داشتنی بوده!

همانطور که در نقد اولیه ام به الکسندر نوشتم، من بیشتر عمرم را صرف همین تجربه ها کرده ام بدون اینکه بمیرم یا مننژیت بگیرم و می توانم از روی تجربه بگویم که بسیاری تجربه های مشابه وجود دارد که باعث می شود فرد فکر بکند که با ماورا تماس گرفته است. مثلا زمانی که قرار بود به تبت بروم تا با یک مرشد روبرو بشوم یک رویا دیدم که در آن، این مرشد را ملاقات کردم و او پرسش هایی از من کرد که در آن نکاتی گفته شد که بعدا متوجه شدم درست است. اولا اینکه من این مرشد را هیچ وقت ملاقات نکرده بودم و عکسی از او ندیده بودم و چون اینترنت هم وجود نداشت، بسیار جالب تر بود که پیش از دیدن ش، او را در رویا ببینم.
اما او از من پرسید که کیستی؟من نامم را گفتم و او ظاهرا به دنبال پاسخ دیگری بود. دوباره پرسید من پاسخی نداشتم و نهایتا وقتی با نگاه نافذش با انگشت به من اشاره می کرد پرسید و من پاسخ ندادم، انگشت ش را به سمت چپ من نشانه رفت و گفت کیستی. من مطمئن بودم که تنها هستیم. وقتی به فضای خالی اشاره کرد من متوجه شدم که منظورش این است که ما، به عنوان یک تجربه گر واقعیت نیستیم بلکه خود واقعیت ایم. آگاهی خارج از ما وجود ندارد و هر آنچه اتفاق می افتد آگاهی ماست نه اینکه ما در حال تجربه اش به عنوان موجودی بسیط و مستقل باشیم. اینگونه بود که لاما به من نشان داد که «من» یک توهم است.
وقتی بالاخره او را در حالی که به صدها شاگرد ش دستور می داد ملاقات کردم، متوجه شدم که واقعا شبیه رویایم هست. البته بسیار اغواکننده است که فکر کنی یک جور فراخوانی فراشخصیتی صرفا برای من تدارک دیده شده ولی همین جذابیت این باور باعث می شود که معیار ما برای پذیرش یک ادعا بالا برود نه اینکه پایین بیاید. در آن موقع من آموزش در نوروساینس ندیده بودم تنها می دانستم که ذهن ما با ما بازی می کند. آیا ذهن من به دقت به یاد آورده یا دارد من را بازی می دهد؟ به علاوه من در سفر هایم افراد زیادی را دیده بودم که فعالانه دوست داشتند با این تجربه ها قانع بشوند و من دوست نداشتم شبیه آنها باشم. بنابراین نتیجه گرفتم که او واقعا در رویای من حاضر نشده و هرگز این را شاهد ماورا الطبیعه نگرفتم.
تجربه من را با دکتر الکسندر مقایسه کنید. هر دوی ما یک چهره آشنا دیدیم. من نتیجه گرفتم که نمی توانم با ذهن بازی دهنده ام اعتماد کنم. دکتر می گوید بزرگترین حقیقت دنیا را کشف کرده است.

حقوق انسان

کتاب «حقوق انسان اثر تامس پین» نوشته کریستوفر هیچنز فقید، از سری کتاب هایی است که با عنوان «کتاب هایی که دنیا را تغییر دادند» منتشر شده است و به نوعی بیوگرافی تامس پین، آزادی خواه ایرلندی و از معمارین امریکای نوین است.

این کتاب یکصد و شصت صفحه ای می بایست خلاصه ای باشد آسان خوان برای آشنایی با یکی از بزرگترین آزادیخواهان تاریخ، اما از آنجا که نویسنده کریستوفر هیچنز است، بسیار فشرده و پر مغز از آب در آمده است. کتاب سرشار است از اشارات تاریخی و مقایسه هایی با گذشته. به عنوان مثال در بخش آشنایی با زندگی پین ما قرار است درباره همسرش و زندگی اش در ایرلند بدانیم، اما سر از تمایلات جمهوری خواهانه ملاحانی در می آوریم که به قول هیچنز «اگرچه بروی آبها، به طمع غنیمت سلطنت طلب بودند، ولی بروی خشکی صدای جمهوری خواهی از ایشان شنیده می شد». از این جهت کتاب به غایت خواندنی است.

کتاب با اشاره ای به سرود معروف My Country Tis of Thee که در وصف ایالات متحده خوانده می شود شروع می شود. سرودی که در واقع اولین سرود ملی کشور نوپا شد، در حقیقت ارثیه از انقلاب ژاکوبن های فرانسوی بود. بازگویی تاریخ این سرود در واقع پیگیری تاریخ انقلاب های پی در پی است که سلطنت های هزارساله را در اروپا بر انداخت و آرزوی پی ریزی یک کشور آزاد را در سرزمین های نو در دلها انداخت. در اشاره به شعری دیگر که به صورت پرسش و پاسخ است، انقلاب به را به شاخه ای تشبیه می کند که در امریکا رشد کرده، در فرانسه جوانه زده و صاحب اش امیدوار است آن را در انگلستان بکارد. از همین جاست که به Rights of Man، جزوه ای که موضوع کتاب است اشاره می شود: این جزوه در ابتدا در پاسخ به ادموند برک، فیلسوف ایرلندی که مخالفت خود را با انقلاب فرانسه اعلام کرده بود نوشته شد. تام پین اما دل بسته انقلاب کبیر فرانسه بود و وقتی به آنجا سفر کرد، خود را نماینده مردم امریکا معرفی می کرد. در کتاب به تفصیل به اختلاف آرا برک و پین پرداخته می شود: در یک سو، پین همه گونه تلاشی برای ساقط کردن پادشاهی ها را درست می دانست و در سوی دیگر، ادموند برک در حالی که انقلاب را در بریتانیا واجب می دانست، از انقلاب در فرانسه ابراز ناراحتی می کرد. شاید دلیل ش گرفتن مقرری از ملکه فرانسه بود. برک معتقد بود که انقلابیون فرانسه عوام اند. پین می گفت در سیستم پادشاهی نقصی اساسی وجود دارد به شکلی که حتی فرزندان اضافه پادشاه، سرریز به حساب می آیند و قربانی یک سیستم ناعادلانه می شوند. برک معتقد بود ارتش ها وظیفه شان حفاظت از پادشاهی است. پین معتقد بود حتی پادشاه خوش خیم فرانسه هم یکی از قربانیان سیستم پادشاهی است که نیات خوب او را بی اثر می کند. برک معتقد بود انگلستان به شکل نهایی حکومت رسیده است، پین تا به روز آخر، رویای جمهوری در بریتانیا در سر داشت.

عاقبت کسی با چنین عقاید انقلابی روشن است. پین متهم به اقدامات تحریک آمیز در برابر پادشاهی بریتانیا شد در حالی که دادستانی که به این کار گماشته شده بود به خواهرزاده اش گفته بود پین بیگناه است! در زندگی خصوصی، پین زمانی به نیروی دریایی ملکه پیوسته بود ولی خیلی زود متوجه شد که جای او روی دریا نیست. یک کوئکر از ایرلند، بی شک نمی توانست در انگلستان معاصرش، انقلابی به حساب نیاید. در جوانی یک بار وکالت عده ای از همکاران اش را در مقابل پارلمان بریتانیا به عهده گرفت ولی به دلیل حکمی که بعدا علیه او صادر شد، تصمیم به مهاجرت به ایالات متحده گرفت و در این راه، توصیه نامه ای از بنجامین فرنکلین گرفت. با اینکه از بریتانیا گریخته بود با این حال در مقابل حکم صادره استدلال کرد که حق آزادی بیان فراتر از حیطه قانونگذاری هر شاه یا مجلس است.

به خاطر اوضاع نامناسب بهداشت سفر دریایی، بروی برانکار به فیلادلفیا رسید. تامس پین در سرزمینی که بعدا به ایالات متحده تبدیل شد، یک نیروی قدرتمند برای تغییر اجتماعی بود. طرفدار پروپاقرص لغو برده داری بود، اگرچه هیچ وقت به حمایت از حقوق زنان مشهور نشد. در آن زمان دولت بریتانیا، ایده ساکنین امریکا را مبنی بر «بدون نمایندگی داشتن در دولت، مالیات دهی معنا ندارد»‌را مکررا رد می کرد. عده ای از آوردن نام «جمهوری خواهی»‌ ابا داشتند ولی پین، همه را تهییج می کرد که از فرصت بدست آمده استفاده بکنند.  اعتقاد داشت منتظر زمان مناسب ایستادن برای تغییر، بیهوده است. «عقل سلیم»، جزوه ای که در ۱۷۷۶ با نام مستعار «یک انگلیسی» نوشت، موفق ترین تاریخ کتاب ایالات متحده است. در کلونی دو میلیون نفری، این کتاب با احتساب نسخه های غیرمجاز بیش از نیم میلیون فروخت. هیچنز اشاره می کند که او ایده های انقلابی تازه نداشت و گه گاه برای تقویت خطابه اش، از زبانی انجیلی استفاده می کرد. کاری که برای یک مخالف سرسخت مذهب مسیحی نمی توانست شریف باشد. در جزوه بعدی «بحران» که منبع الهام ملاحان در زمان جنگ با بریتانیا بود، او نوشت «صلح در زمان ما، نمی تواند به هزینه جنگ در زمان فرزندان مان بدست بیاید».

با شروع خواهر دوقلوی انقلاب امریکا، یعنی انقلاب فرانسه که او را در تقابل مستقیم با برک قرار داد، به آن کشور رفت و با استقبال گرم انقلابیون، در مجلس به عنوان نماینده مردم حضور پیدا کرد.  در مجلسی که سرنوشت سران رژیم سقوط کرده را تعیین می کرد، محلی که افراد برای نشستن انتخاب کردند، مبنای نامگذاری سیاسی شد که تا به امروز تکرار می شود: او در سمت راست مجلس نشست و ژاکوبن ها در سمت چپ. در مقابل تقاضاهای اعدام، چنین استدلال کرد که تمایل داشتن به مجازات کردن، برای آرمان آزادی مضر است. با این حال از موافقان محاکمه پادشاه فرانسه بود، اگرچه مخالفت صریح اش را با شکنجه و اعدام اعلام کرده بود. به عنوان عضو بعدی مجلس فرانسه، درخواست فدرالیسم را داشت که باعث خشم انقلابیون جمهوری خواه شد، آنها او را بابت آنچه در «عقل سلیم» نوشته بود، یک نفوذی می دانستند. با جمع آوری ۲۲۰ امضا از اعضای مجلس علیه اعدام پادشاه، هدف خشم ژاکوبن ها قرارگرفت و وقتی «حکومت وحشت» روبسپیر با دستگیری خارجی ها گسترده تر شد، او هم سرانجام به زندان افتاد. برای درک میزان نزدیکی میان دو انقلاب هیچنز یادآوری می کند که تامس جفرسون، رییس  جمهور سوم ایالات متحده، در دفترش در یک سمت اعلانیه استقلال ایالات متحده را نصب کرده بود و منتظر بود که قانون اساسی جدید فرانسه را به سمت دیگر بیاویزد. با این حال، تام پین در زندان کمترین فاصله را با مرگ پیدا کرد. در اتفاقی عجیب، علامتی که با گچ بروی در سلول های کسانی که قرار بود اعدام بشوند می کشیدند، به جای بیرون، بر داخل در کشیده شد و او جان به در برد. بعد از صعود بناپارت، با او ملاقات کرد. بناپارت متملقانه از «حقوق انسان»، جزوه دیگر اش تمجید کرد و گفت می بایست مجسمه هایش را از طلا بسازند. با این حال، پین که در ابتدا از اوحمایت کرده بود، او را فردی خطرناک یافت. کمی بعد تر، پین دوباره به امریکا بازگشت و در این سفر، از سمت راست طیف سیاسی به سمت چپ نقل مکان کرد (درباره هیچنز همواره می گفتند در طول زندگی اش، مسیر عکس را طی کرد).

در بخش های بعدی کتاب، هیچنز در تحلیل روابط میان برک و پین می گوید که پین معتقد بود که به مانند افراد دیگری که از دولت بریتانیا حقوق می گرفتند تا علیه او بنویسند، برک هم یک قلم به مزد بود. اما واقعیت این بود که پادشاهی بریتانیا به دلیل حمایت برک از انقلاب امریکا این قدر به او مطمئن نبود که برای این کار به وی نزدیک بشود. هیچنز در گریزی به آرای مارکس می گوید که تمایلی میان رادیکال ها وجود دارد که برای هر کار افراد، به بدترین انگیزه ها فکر می کنند. با نگاهی به آنچه پین درباره موضوعات اجتماعی نوشت او را یک مساوات خواه می داند که اولین طرح های یک سیستم تامین اجتماعی را پی ریزی کرد. با این حال او را سوسیالیست نمی داند از آنجا که او برابری را در همه حالات تجویز نمی کرد. او مرد دانش هم بود و طرح یک پل را برای فیلادلفیا ریخت. به روایت هیچنز، پل نماد عصر روشنگری است: هم از رنج سختی انسان ها می کاهد و هم روشی برای داد و ستد و ارتباط است. در نگاه تام پین، دولت تنها مجموعه ای قرارداد های تجاری نیست و وظایفی دیگر هم دارد. او همینطور، به درستی پیش بینی کرد که در میانه انقلاب، خطر برکشیده شدن یک ژنرال، که ضد شاه ها را شاهی می کند وجود دارد. رزا لازمبرگ هشداری مشابه را به لنین در نامه ای با نام مستعار داد. بعد ها در مجادلات میان جفرسون و مدیسون، او مخالف عبارت معروف «زمین به زنده ها تعلق دارد» بود. ظاهرا هیچ وقت با ایده «سال صفر» میانه ای نداشت.

از نظر پین، انقلاب انگلستان که مشروطه را برقرار کرد، سرنوشتی تیره داشت به این دلیل که مردم، سرنوشت فرزندان شان را به شاه حبه کرده بودند. برک اما در پیش بینی اش درباره انقلاب فرانسه موفق تر بود. اما این چیزها پین را از همدردی با انقلاب فرانسه باز نداشت، طوری حرف از «محدود» بودن اعدام های انقلاب می زد که انگار خشونت را تجویز می کرد. با این حال، با الهام از سنت جدایی مذهب و حکومت، در فرانسه خواستار جدایی مذهب از سیاست شد که کاملا بر خلاف روند جاری در اروپا برای داشتن کلیساهای حکومتی بود.

در مسایل روحانی، پین مخالف هر گونه مداخله دولت بود. به نظر او دخالت دولتی باعث شرارت بود، انسان ها را به حال خود بگذارید و خودشان به روحانیات شان می رسند. از سخنان نغز خود هیچنز: وجه مشخصه همه مذاهبی که از حمایت قانون برخوردارند (منبع قانون گذاری اند)، آزار و شکنجه اقلیت ها است. حق قانونگذاری را از آنها بگیرید و در چشم بهم زدنی هر مذهبی به نظر معصوم می آید. هیچنز در جایی دیگر به لطیفه ای اشاره می کند: یونیتارین ها، حداکثر به یک خدا معتقدند. البته آنها به سمت عدد صحیح در حال حرکت هستند.

تام پین نقشی اساسی در پی ریزی قانون اساسی ایالات متحده ایفا کرد. قانونی که به شکلی طعنه آمیز و علی رغم تلاش های او، ارزش برده را سه پنجم انسان می شمرد. با این حال، ایده پین را به خوبی منعکس می کرد: قانون اساسی، میثاقی میان همه مردم  است، نه مردم با حاکم. در «حقوق انسان» به تفصیل می نویسد چه قانون اساسی را مد نظر دارد. از منظر اقتصادی او تا حدودی یک یوتیلیتارین بود و از منظر فایده گرایانه می گفت نگاهداری کلونی ها پر هزینه است. موافقت ش با گسترش داد و ستد میان ملت ها او را دشمن امپریالیسم می کرد. در رویای آینده نگرانه، سازمانی با حضور ملل مختلف همچون سازمان ملل را تصور کرد.

در بازگشت به ایالات متحده، با انتشار «عصر خرد» بسیاری را از خود رنجاند. جان ادمز، دومین پرزیدنت ایالات متحده، او را  به خاطر نفی انجیل، غیر قابل اعتماد می دانست. پین در جزوات اش، مکررا نوشت که هیچ کدام از ادیان  را قبول ندارد و عقل خود را، مذهب خود معرفی می کرد. ادیان ابراهیمی را دروغ هایی می دانست که برای سرکوب و کلاهبرداری از مردم ساخته اند. در تمامی عمر، یک دئیست (Deist) باقی ماند. اما او انسان ها را تجلی خدا می دانست. مکررا «وحی» را به عنوان روش شناخت رد کرده و معجزات و متون مقدس را قلابی می دانست. به گفته هیچنز سخنان او زمانی ارزشمند می شود که دقت کنیم کلیسای انگلیکن (کلیسای رسمی بریتانیا) تا همین چند دهه پیش، شکاف بین فقیر و غنی را خواست و اراده خداوند معرفی می کرد و در سرودهای کلیسا به کودکان آموزش می داد. اما این حرف های صریح دوستان اش را رنجاند. بنجامین راش معتقد بود اگر او درباره مسیح و انجیل چنین فکر می کرده، نبایستی از اوتوریته انجیل برای پیشبرد جزوات انقلابی اش استفاده می کرد.

سالهای پایانی، سلامت اش به شدت افول کرد و شایعات مبنی بر الکلی بودن اش را دامن زد. در آخرین رای گیری عمرش از رای دادن محروم شد چون مسئول صندوق اعتقاد داشت نویسنده «عقل سلیم» نمی تواند یک امریکایی واقعی باشد! به مانند دیوید هیوم، در مقابل اخاذی اخلاقی کشیش ها تسلیم نشد و وقتی در روزهای اخر عمر، دو کشیش برای ملاقات اش آمدند تا از او بخواهند آنچه درباره مسیح گفته را پس بگیرد و تقاضای آمرزش کند گفت « من با شما هیچ کاری ندارم. بفرمایید بروید. روزتان بخیر.» با اینکه از مناسک و مراسم تنفر داشت، جسد ش توسط ویلیام کوبت به انگلستان بازگردانده و در مراسمی به خاک سپرده شد.

این ایرلندی پر شور، با اینکه نامش میان پدران پایه گذار نیست، بیش از همه شان، توسط پرزیدنت های ایالات متحده از او نقل قول شده است. پرزیدنت روزولت پس از حمله به پرل هاربر، در نقط اش از جملات معروف «بحران» شروع کرد: این ایام زمان آزمایش روح انسان با دشواری هاست.بعد تر حتی ریگان هم از متن او کش رفت.

 

با خواندن روایت برانگیزاننده هیچنز از پین، دشوار است از ایده بگذریم که سرنوشت انقلاب امریکا، با کمک افرادی چون او، از سرنوشت خواهر دوقلویش در فرانسه بهتر شد. اما از این فراتر، لزوم ظهور شخصیتی برای انقلاب است که بی تکیه بر منابع رایج، ایده های دموکراتیک را به عامه منتقل بکند. مقایسه میان انقلاب ناکام مشروطه با انقلاب امریکا، عبرت آموز است. شاید ما می بایست بیش از همه چیز، یک تام پین داشته باشیم.

این خود بهشته!


سم هریس

روزی روزگاری یک جراح مغز به نام ابن الکسندر دچار یک مورد مننژیت باکتریال وخیم شد و به کما رفت. وقتی که بی جان بروی تخت افتاده بود، چیزهایی شنید و دید که سرنوشت خودش و ما را عوض خواهد کرد. بنا به ادعای نشریه نیوزویک، تجربه الکسندر نشان می دهد که هوشیاری مستقل از مغز است و مرگ به عنوان پایان کار، یک توهم است. پس از آن، یک جهان پر زرق و برق با عزیزان سفرکرده مان و فرشتگان و ابر ها و دختران در لباس های محلی در انتظار ماست. فهم کنونی ما از ذهن آدمی، «در مقابل پاهای ما خرد شده». دکتر می گوید اتفاقی که برایش افتاد باعث شد که تصمیم بگیرد همه زندگی را صرف اثبات این بکند که ما بسیار فراتر از مغز مان هستیم.

خوب من قصد دارم امروز صبح ام را صرف این کنم که مانع زور زدن دکتر بشوم. این مقاله، سندی باستانی است که باعث شرمندگی نوادگان ما خواهد شد. تنها تصویر روی جلد، بیش از آنچه ادیتور ها قصدش را داشته اند برای آیندگان حرف خواهد داشت: واماندگی ژورنالیسم، ورشگستکی فکری مذهب و سرسختی اش، اشتباه شایع ما در فهم قیمومیت دانش. این مقاله معادل یک مجسمه چوبین قرن چهاردهمی ست که کار کیمیاگران و جنجگویان صلیبی و پیشگویان را تجسم کرده است.امید من این است که آیندگان بدانند که بعضی از اجدادشان از خجالت صورت شان سرخ شده بود.

همچنان که بسیاری از شما می دانید من به تجربه های «معنوی» که الکسندر توصیف می کند علاقه مند هستم. بر خلاف بسیاری از خداناباوران، من تجربه سوبجتکیو را به رسمیت می شناسم، یعنی من فکر نمی کنم هر کسی که می گوید یک فرشته دیده یا تجربه خارج از جسم داشته یا با هستی یکی شده، مریض یا دروغگو است. من خودم چنین تجربه هایی را با مدیتیشن و در رویای روشن با کمک روانگردان ها داشته ام. من می دانم که تغییرات زیادی در محتوای هوشیاری می شود داد.

و بر خلاف بسیاری از نوروساینتیست ها و فلاسفه من درباره نسبت هوشیاری و دنیای فیزیکی، موضع نمی دانم دارم. البته شواهد بسیار خوبی وجود دارد که نشان می دهد هوشیاری، همچون دیگر اجزای ذهن آدمی، نتیجه فعالیت مغز است. ولی ما نمی دانیم این پدید آمدن هوشیاری چطور معجزه آسا رخ داده. حتی اگر جدایی هوشیاری از مغز انسان میسر باشد (آنطور که سن اگوستین دوست داشت) جهان بینی من تغییر نمی کند. من می دانم که ما درباره هوشیاری نمی دانیم و چیزهایی که من درباره هستی یا نادرستی باور های مذهبی می دانم الزام نمی کند که من چنین چیزی را انکار کنم. بنابراین، با اینکه من در مقابل مدعیات مذهبی رحم و بخشش ندارم، ولی دشمنی خاصی با ادعاهای از جنس ادعای دکتر ندارم. ذهن من باز است (واقعا باز است).

ولی روایت الکسندر بسیار بد است، به قدری استدلال های کاهلانه و جانبدارانه است که اگر بروی جلد یک مجله مهم نبود، نیازی به توجه کردن به آن نبود.او همچنین کتابی درباره این تجربه پس از مرگ اش در انتظار چاپ دارد که بی شک تبدیل به یک پرفروش خواهد شد.

اما هر چیزی به وقت خودش. اول مقاله الکسندر را بخوانید. با خواندن ش متوجه می شوید که دکتر، قربانی مسیحیت به سبک امریکایی ست، چون علی رغم اینکه خودش را تا پیش از حادثه یک ناباور معرفی می کند، می گوید:

اگرچه من خودم را یک مسیحی مومن می دانستم، ولی بیشتر مسیحی اسمی بودم تا اینکه واقعا اعتقاد داشته باشم. من با کسانی که فکر می کردند عیسی مسیح بیش تر از صرفا یک انسان خوب که مورد ظلم دیگران واقع شده بوده است، مشکل نداشتم. من با کسانی که دوست داشتند باور کنند که جایی در آن بیرون، خدایی ست که ما را بی قید و شرط دوست دارد هم دردی می کردم. در واقع به اینکه می توانند در پناه چنین عقایدی، حس امنیت کنند برایم حسادت بار بود. اما به عنوان یک دانشمند می دانستم که نبایستی به این چیزهای باور داشته باشم.

 

اینکه «مسیحی مومن» «بدون داشتن ایمان» دقیقا چیست مشخص نمی شود ولی خداناباوران از اینکه تربیت دینی اش حریف شکاکیت علمی ش نمی شود اصلا شگفت زده نمی شوند. بیشتر ما در اطراف «خداناباوران سابق»ی (همچون فرنسیس کالینز) بوده ایم که حسرت دایمی ایمان داشتن را خورده اند و تمنای این نوازش عاطفی مذهب را آزمندانه داشته اند و بر لبه ایمان چندان وقت گذرانده اند که با کوچکترین نسیمی به داخل مغاک مذهب افتاده اند. برای فرنسیس کالینز، بینه ای که وجود تثلیت مسیحی را اثبات و زندگی بعد از مرگ را بی شک کرد، یک آبشار یخزده بود. برای الکسندر، ظاهرا سواری بر بالهای پروانه ای ناشی از مصرف روانگردان ها بوده. در هر صورت ، آنچه مورد اعتراض است نه فهم زیبایی بلکه نبود مطلق هر گونه جدیت روشنفکرانه در ترجمه وقایع است.

به ادعای الکسندر، همه آنچه تجربه کرده در زمانی رخ داده که بخش عالی مخ «کاملا خاموش» بوده و هیچ گونه فعالیتی نداشته است. شواهد اینکه او در تمام این مدت از نظر مغزی خاموش بوده نه فقط ناکافی است بلکه نشان می دهد او چیزی درباره مغز نمی داند. شاید او حرف های خوبش را برای کتابش نگاه داشته اگرچه با توجه به مصاحبه یک ساعته آنلاینی که از او گوش کردم بعید به نظر می رسد. ادعای او این است که عدم فعالیت مغزی او از «شدت و مدت بیماری مننژیت اش و درگیری فراگیر مغز اش که بوسیله تصاویر سی تی اسکن و معاینات عصبی اثبات شده» اثبات می شود. ظاهرا ادیتور های نیوزویک، این حرف ها را معادل نوروساینس می دانند.

مشکل اما اینجاست که سی تی اسکن و معاینات بالینی ، نمی تواند فعالیت عصبی را چه در مغز و چه در جاهای دیگر را ثبت کند. او هیچ شاهدی از روش های ثبت «کارکرد» مغز همچون fMRI, PET, EEG بدست نمی دهدو ظاهرا حتی نمی داند که اینها شواهدی است که می بایست برای ادعایش ارایه کند. از آنجا که قشر مخ الکسندر اکنون کار می کند (هر چه نباشد یک کتاب نوشته است) بنابراین نمی تواند مدعی باشد که آسیب به قشر مخ اش «فراگیر» بوده است، و الا در حقیقت دارد می گوید که قشر مخ اش یک بار نابود شده و دوباره رشد کرده. در هر صورت، کما با توقف کامل فعالیت های مغزی همراه نیست. و تا آنجا که می دانم، هیچ کسی مدعی نیست که هوشیاری صرفا معادل فعالیت قشر مخ است. فرضیات نادرست الکسندر به سرعت پر شمار می شوند. چرا او از نادرستی این فرضیات آگاه نیست؟ او هر چه نباشد یک جراح اعصاب است که به کما رفته و حالا دارد برای ما از تجربه ای شیرین با فرشتگان، همان زمان که مغز اش کاملا خاموش شده بوده حرف می زند. حتی به فرض که واقعا مغز ش کاملا خاموش شده بوده باشد (ادعایی که بسیار پذیرفتن اش دشوار است) او از کجا می تواند اثبات کند که این رویاها را درست در زمانی که مغزش شروع به کار کرده ندیده است؟

می بایست اعتراف کنم ادعاهای الکسندر به قدری غیرعلمی است که من به مغز خودم شک کردم. من برای اطمینان مجبور شدم که به مارک کوهن که در دانشگاه UCLA کرسی استادی در دپارتمان های روانپزشکی و تصویربرداری عصبی، نورولوژی، رادیولوژی، بیومهندس دارد و سرپرست تز من هست مراجعه کنم. این نظر اوست:

 

این برداشت شاعرانه از تجربه (الکسندر) هیچ استناد علمی ندارد. همانطور که نوشتی کما معادل «خاموشی قشر مخ» یا «خاموشی فعالیت های عالی مغز» نیست. اینها تعاریف مرگ مغزی هستند که صد در صد مرگ بار است. مقاله های علمی بسیار خوبی هست که لینک شان را برایت می فرستم تا درباره تعریف کما بخوانی. ما از نتایج نوار مغزی اش خبری نداریم ولی فعالیت امواج الفا در کما شایع است. اما در عین حال می توان یک نوار مغزی کاملا بی حرکت داشت. نواز مغزی بی حرکت حتی در وضعیتی که فعالیت مغزی در حال رخ دادن هم هست هم ممکن است، مشروط بر اینکه این فعالیت سینکرون نباشد. صدها مقاله درباره این موضوع نگاشته شده است.

همانطور که خودت می دانی این حقیقت جویی به حکم «من می گویم» است. با این وجود جراحان اعصاب دانش چندانی درباره فعالیت مغزی ندارند. دکتر الکسندر مغز ها را باز می کند و نمی داند داخل شان چه خبر است. می گوید «هیچ توضیح علمی وجود ندارد که وقتی که مغز من کاملا خاموش شده بود، چطور من درونی ام صحیح و سالم به زندگی ادامه می داد. وقتی که اعصاب میکروب زده من از فعالیت باز ایستاده بودند، هوشیاری مجزا از مغز من…» این درست است، دانش نمی تواند هوشیاری مجزا از مغز را توضیح بدهد. اصلا دانش نمی تواند هوشیاری را توضیح بدهد. اما در این مورد محتاطانه تر است که ایده وجود هوشیاری در غیاب فعالیت مغزی را رد بکنیم. یا مغز او وقتی این رویاها را می دیده فعال بوده یا اینکه اینها نتیجه سرهم بندی هایی ست که مغز او در حالت کم فعالیتی کما ساخته.

گزارشات فراوانی از به یاد آوردن رویا در زمانی که افراد در کما بوده اند وجود دارد. مشکل این گزارشات ناهماهنگ بودن شان است و به هر حال، گزارش دکتر الکسندر به هیچ وجه یگانه نیست.

 

خوب ظاهرا مغز من کاملا از کار نیافتاده بود. اما مشکلات بیشتری با روایت الکسندر وجود دارد. او نه فقط از دانش مغز بی خبر است بلکه ظاهرا از گزارش های مشابه هم خبری ندارد. در مصاحبه انلاین اش درباره گفتگوهایش با شکاکین می گوید:

 

فکر می کنم همیشه می توان گفت «خوب مغز تو این قدری فعالیت می کرده تا هوشیاری را ایجاد بکند و دوباره به وضعیت بیماری ش بر می گشته» که به نظر من اصلا منطقی نیست. به خصوص که آن وضعیت بسیار شفاف و واقعی بود. اصلا شبیه وضعیت هایی که روانگردان ها ایجاد می کنند نبود. خیلی ها به من می گویند «اوه اینی که تعریف کردی مثل یک تجربه با داروی DMTاست» یا می گویند «به نظر اثر کتامین می آید». اصلا اینطور نیست. حتی نزدیک هم نیست.

آنها نمی توانند شفافیت و میزان ارتباط برقرار کردن من را با آنچه از ارتباط برقرار کردن با ارواح رفتگان ام به دست آوردم توضیح بدهند.

 

شبیه نیست؟ توصیف او از تجربه اش این قدر شبیه به DMT است که تشخیص اش از آن دشوار است. این روایت او از زندگی پس از مرگ است:

 

من یک ذره بروی بال های یک پروانه بودم. میلیون ها پروانه دیگر هم بودند. ما از میان شکوفه ها و برگ ها پرواز می کردیم و آنها به هوا بر می خواستند. آبشارها،  برکه ها، رنگ های توصیف ناپذیر، بر فراز همه اینها نوری نقره ای طلایی رنگ که از داخل ش چکاوک ها پایین می آمدند. زیبایی توصیف ناپذیرشان. من بعدا آنها را فرشته نام گذاشتم که فکر می کنم توصیفی دقیق بود.

بعد ما از این جهان بیرون رفتیم. یادم می آید همه چیز در حال کوچک شدن بود و حس می کردم هوشیاری من در یک خلا تاریک بی نهایت است. بسیار تسلی بخش بود و وسعت بی نهایت همانطور که می توانید حدس بزنید، قابل وصف نیست. من در حضور روحانیتی بودم که با اینکه نمی توانم توصیف ش کنم،  نور اعلا بود.

به من گفتند که چیزهای زیادی به من نشان خواهند داد. در واقع دنیاهای موازی را به صورت یک توپ کاغذی به شدت پیچیده به من نشان دادند و من می آموختم.بخشی از آموزش من این بود که به آنچه به من نشان می دهند بپیوندم.

ولی بعد خود را می یافتم و مفهموم زمان با اینجا فرق می کند. از آنجا به زمان/مکان های اینجا دسترسی ساده است و به همین دلیل این خاطرات برای من فهم بسیاری شان دشوار است چون ما همیشه سعی می کنیم ترتیب زمانی وقایع را کشف کنیم. در آنجا جواب نمی داد.

 

همه آنچه الکسندر درباره تجربه اش می گوید، حتی آنها که من در اینجا نیاوردم، دقیقا توسط کسانی که تجربه روانگردان DMTرا دارند گزارش شده است. شباهت ها غیرقابل انکارند. ترنس مک کنای فقید تجربه اش با DMT را اینطور توصیف می کند:

 

تحت تاثیر این دارو، دنیا تبدیل به یک مارپیچ عربی می شود، یک قصر و حتی یک جواهر مریخی. سرشار از انگیزش هایی که حفره های ذهن را با حیرت غیر قابل توصیف پر می کنند. رنگ ها و حس حقیقت گشایی رموز وجه غالب تجربه اند. یک حس بی زمانی و حس تجربه بچگی و تخیل و تخیل. به خدمت یک سفیر از فضا آمده رسیدن است. در میانه این تجربه، ظاهرا در پایان تاریخ بشر، ای-آن دروازه هایی محافظ است که بی شک بروی خلای بی پایان فضا گشوده خواهند شد.

ای-آن همانطور که هراکلیتوس به خوبی توصیف کرده، کودکی در حال بازی کردن با توپ های رنگی است. بسیاری موجودات تخیلی در آن وضعیت رخ می نمایند، غول بچه ها، اجنه ماشینی خود تغییر کننده که از فضا آمده اند. آیا آنها کودکانی هستند که تقدیر شان پدرخواندگی انسان هست؟ حس آدمی این است که دارد وارد یک زیست بوم ارواح می شود که در زیر آنچه ما مرگ می نامیم جریان دارد. من نمی دانم.  آیا انها ساخته های مصنوعی از خودمان هستند که به شکل دیگری رخ می نمایند؟ آیا آنها اجنه ای هستند که از زمان از دست دادن معصومیت کودکانه مان گم شان کرده ایم؟ داستانی شگفت آور روایت می شود که الهامی فراتر از وحشی ترین رویاهای ما با خود دارد. اینجا قلمرویی است که از عجیب ترین تخیلات ما هم غریب تر است. رمزگونگی همین جا، بی دست خوردگی،  همانقدر بکر برای ما که برای اجداد مان در پانزده هزار سال پیش. موجودات تریپتامینی، زبانی جدید را به ما هدیه می دهند، با صداهای مرواریدی برایمان می خوانند و باران به صورت گلبرگ های رنگی نزول می کند و در هوا چون آهن گداخته عبور می کند تا تبدیل به اسباب بازی بشود، همچون هدایایی که خدایان به فرزندان شان می دهند. حس ارتباط داشتن عاطفی شدید و هراسناک است. حقایقی بر ملا شده واقعی اند و اگر هرگز کاملا عیان بشوند سنگ بروی سنگ در این جهان فانی ما بند نخواهد شد.

اینجا دنیای یوفوهای از زحل امده نیست که از فراز تپه ها قابل رصد باشد. اینها سرودخوانی های شکوه اتلنتیس نیست که از دیوانگان بنگی امریکایی برخواسته باشد. DMT یک توهم دروغین ما نیست. من باور دارم آنچه در حضورش حس می کنیم، حقیقت است. یک بعد دیگر است. هراسناک، تخیل برانگیز و تغییر دهنده. ما می بایست متخصصین نترس مان را بفرستیم تا این زمین را مورد تفحص قرار بدهند و برایمان از حقیقت بگویند.

(ترنس مک کنا، غذای خدایان)

 

الکسندر مدعی است که مغز آلوده به باکتری اش نمی توانسته این رویت های «شدید» «فوق واقعی» «بسیار زیبا» و «بیش از حد درگیر کننده» و عمیقا مهم را از خود در آورده باشد چون حتی مغز سالم هم از انجام اش عاجز است. همینطور به نظر می رسد باور دارد که این رویا ها نمی توانسته در زمان هایی ساخته شده باشد که قشر مخ اش برای لحظاتی به فعالیت پرداخته، با اینکه خود این تجربه ها، فاقد زمان بوده اند.واضح است که او هیچ درباره مغز کسانی که مواد روانگردان مصرف می کنند نمی داند. همینطور او نمی داند که تجربه هایی از آن چه مک کنا توصیف می کنند اگرچه به نظر طولانی می آیند ولی نیازمند زمانی بسیار کوتاه برای رخ دادن هستند. بر خلاف LSD و دیگر روانگردان های طولانی اثر، DMT اثری تنها در حد دقایق دارد. الکسندر برای تجربه همه آنچه توصیف می کند تنها نیازمند چند دقیقه بوده است.

آیا الکسندر می داند که DMT به عنوان یک میانجی عصبی در مغز نرمال هم وجود دارد؟ آیا مغز او در کما، فوران DMT را تجربه کرده است؟ البته این یک گمانه زنی صرف است ولی بسیار بهتر از ادعای «مغزش کاملا خاموش شد» و به روح اش اجازه داد که به ابعاد دیگر سفر کند هست. همانطور که ظاهرا دیگران به او گفته اند، تجربه ای مشابه با کتامین میسر است. این دارو را گهگاه به بیماری که مغز اش دچار آسیب شده به عنوان بیهوش کننده می دهند. آیا الکسندر در زمان بستری اش کتامین دریافت کرده است؟ آیا اصلا به نظرش مهم هست که بداند کتامین مصرف کرده یا نه؟ اینکه روانگردان ها نمی توانند تجربه یگانه اش را توضیح بدهند شگفت آور ترین حرفی است که از زمان برگشتن اش از بهشت زده است. تمامی محققین بر این باورند که چنین ترکیبات دارویی باعث چنین تجربیاتی می شوند و اکثر دانشمندان بر این عقیده اند که تجربه تکرار پذیری که این داروها ایجاد می کنند نشان می دهد که مغز نقشی در تولید این تصاویر خیالی دارد.

باز هم تکرار می کنم که درباره تجربه او هیچ حرفی ندارم. به واقع حیرت آور است. چنین تجربیاتی به ما می گویند ذهن انسان چقدر می تواند خوش باشد. مشکل اینجاست که نتایجی که او از این تجربه اش به عنوان «دانشمند» به دست می دهد بر پایه ناآگاهی اش از حقایق علمی و اشتباهات واضح در استدلال کردن است.

اجازه بدهید بگویم که قطع نظر از اینکه بهشت وجود داشته باشد یا نه، شیوه استدلال کردن الکسندر دقیقا همان چیزی است که یک دانشمند می بایست همیشه وقتی نمی داند درباره چه حرف می زند از آن پرهیز کند. و حرف های او نبایستی مورد توجه مجله ای سابقا مهم قرار بگیرد، اگر که صاحبان مجله می خواهند احترام سابق شان را به دست بیاورند.

 

نامه هایی به شکنجه گرم

کتاب «نامه هایی به شکنجه گرم» خاطره نویسی هوشنگ اسدی، نویسنده و روزنامه نگار تبعیدی است که از سال ۲۰۰۳ که از ایران خارج شده است. او و همسرش نوشابه امیری، در پاریس زندگی می کنند. اسدی کتاب را به این دلیل نوشته است که یک روز تصادفا بروی صفحه تلویزیون، تصویر مردی که نقشی ماندگار در زندگی اش ایفا کرده بود را در هیات سفیر ایران در تاجیکستان مشاهده کرد: شکنجه گرش در زمان حبس ش در ایران پس از انقلاب.

 

خاطره نگاری های اسدی، به شکل نامه هایی است که به شکنجه گر اش، «برادر حمید» که حالا سفیر جمهوری اسلامی شده است نگاشته شده است. اسدی از زمان تولد خودش شروع می کند و به یاد می آورد که برایش تعریف کرده اند که به قدری ضعیف بوده که یک شب زمستان که در نوزادی بیمار شده بوده، طبیب از او قطع امید کرده و به والدین اش گفته که در اتاقی بخوابانند اش و چرا که طلوع خورشید را نخواهد دید. از خاطرات کودکی اش و اینکه چطور مادرش، با همان سواد اندک اش، از طریق زبان شعر، استدلال می کرد و تلاش می کرد به او آموزش بدهد. جالب توجه ترین بخش این خاطرات دوران کودکی، روزی است که پسرکی نوجوان به خیابانی که آنها در آن مشغول بازی بوده اند می آید و می گوید که در زد و خورد ها حضور داشته است. او سپس همه شان را به خانه ای می برد که در آن آیت الهی کم حرف و اخمو در بالای اتاق نشسته است. اسدی خرد سال، بدون اینکه بداند  سالها بعد چه خوابی برای آینده او و دیگران دیده شده است، دست آیت اله خمینی را به شیوه مرسوم شیعیان می بوسد.

اسدی بابت فعالیت های سیاسی اش یک بار توسط ساواک دستگیر می شود. در زمان سلطنت پهلوی، مخالفین در خارج از کشور به شکل گسترده تبلیغ می کردند که ساواک، سازمان مخوفی است که بدون کنترل، آدم می کشد. شاه هم در مقابل با قوت تمام، هر گونه نقض حقوق بشر را رد می کرد. اسدی با حضور در زندان، این فرصت را پیدا کرد که با چشمان خود، آنچه در زندان می گذرد را ببیند. اما اسدی فرصتی طلایی دیگر هم بدست آورد، با اکثر مقام های ارشد رژیمی که کمتر کسی تصور می کرد در شرف به قدرت رسیدن است، هم سلولی شد، از جمله با رهبر کنونی جمهوری اسلامی.

اسدی در تعریف خاطرات این دوره زندان اش می نویسد که با خامنه ای برای مدتی هم سلول بود. آخوندی لاغر اندام که از جوک های بی ادبی خوشش نمی آمد ولی زندان بان را سگ گله خطاب می کرد. از خواندن اشعار لذت می برد ولی با صادق هدایت سر ناسازگاری داشت. آنها در سلولی که می بایست انفرادی می بود با یکدیگر زندگی می کردند و خامنه ای دست او را می گرفت و داخل همین فضای کوچک به قدم زدن می پرداختند و هربار وانمود می کردند که یکی از نقاط دیدنی تهران یا مشهد را گز می کنند. به دلیل محدودیت های زندان، زمان دوش گرفتن تنها دو دقیقه بود و هر دو نفر با هم زیر دو دوش که پرده ای میان شان نبود می بایست می رفتند. خامنه ای مشکل اساسی با لخت شدن جلوی اسدی داشت و بنابراین اسدی مجبور می شود به او قول بدهد که همیشه پشت به او خودش را خواهد شد. اسدی به خاطر می آورد که این تفاوت های عمیق میان خداناباوری چون او و آخوندی چون خامنه ای، نه صرفا از باورهای مذهبی، بلکه به دلیل تفاوت های عمیق فرهنگی بود. اسدی خامنه ای را باهوش توصیف می کند و تشنه یادگیری. از جمله اسدی که به دلیل تحصیلات اش، خدمت سربازی اش را در روزنامه کیهان فعالیت می کرد، به او درباره آنچه در خبرها مستقیم نمی آید گفت. اینکه چطور می بایست بتواند از متن سر راست خبر، آنچه گفته نشده است را استخراج کند. روزی که نام اسدی را بعد از چند ماه زندگی مشترک با خامنه ای برای انتقال صدا می زنند، به قدری به هم نزدیک شده اند که اسدی به تصور آزاد شدن، پولیور اش را به او می پوشاند و خامنه ای هم با در آغوش گرفتن او گریان می گوید «در حکومت اسلامی، بیگناه یک قطره اشک هم نخواهد ریخت». معلوم نیست بایستی از پیش بینی هولناک «اسلامی»‌ بودن حکومت بعدی متعجب باشیم یا تراژیک بودن حکومت «واقعا موجود» جمهوری اسلامی. در پایان اسدی می نویسد که این زندگی نزدیک و در شرایط زندان، پیوند و علقه ای میان او و خامنه ای ایجاد کرده است که تا به امروز آن را احساس می کند. سالها بعد، در شرایطی که خامنه ای پله های قدرت را یکی دو تا طی می کرد، تنها او بود که بدون وقت قبلی می توانست در خانه خامنه ای او را ملاقات کند.

اسدی اما آزاد نشدن و به بند عمومی منتقل شد که در آن، بازاری ها، مذهبی ها، چپ ها و مجاهدین همه حاضر بودند. با شیخ مهدی کروبی هم اتاقی می شود و او را مهربان و خوش قلب،ولی بسیار ساده می یابد. کروبی بر خلاف بقیه آیت اله ها که بعد از انقلاب به منصب رسیدند و همان موقع هم حاضر نبودند که با چپ ها دست بدهند، از لیوان شیر که توده ای ها دهان زده بودند می نوشید. با این حال تمام تلاش اسدی و دوستان، برای فهماندن ایده بازی گل یا پوچ به کروبی با شکست کامل مواجه می شود. هر بار که قوانین را برایش توضیح می دادند، با تکان دادن سر می گفت که فهمیده است. بعد وقتی تیم رقیب به او می گفتند شیخ مهدی گل دست تو هست، بلند فریاد می زد نه اینا به من گل را نمی دهند. حتی نخودی کردن او در بازی هم کمکی نکرد. با این حال اسدی می گوید کروبی جزو گروهی از مذهبی ها و آخوند ها بود که با نوشتن توبه نامه و قول مساعدت در مبارزه با چپ گرایان، از زندان شاه آزاد شدند. از دیگر هم سلولی هایش، علی حسینی، نماینده مجلس ششم جمهوری اسلامی اس که ظاهرا برای همه مشکلات یک راه حل داشت: بنگ بنگ!

اسدی زمانی که توسط سپاهیان از خانه اش ربوده می شود، هم چنان در این فکر هست که کودتایی با حمایت ایالات متحده رخ داده است! زمانی طول می کشد تا او متوجه بشود که آنچه رخ می دهد، نتیجه طبیعی پیشرفت هایی ست که او به شکلی تاریخی شاهد آن بوده است. اسدی که با خامنه ای رابطه نزدیک پیدا کرده بود، از سوی حزب توده مامور گرفتن ارتباط و درخواست برای همکاری می شود، آن هم در شرایطی که گروه ها و احزاب سیاسی، یکی یکی جارو می شوند. رحمان هاتفی و نورالدین کیانوری، از او می خواهند که رابط شان با خامنه ای باشد. او در چند جلسه از ملاقات های خامنه ای و کیانوری حضور دارد و به دلیل اینکه رانندگی بلد نبوده، کیانوری مسیر خانه اش تا محل ملاقات با خامنه ای را رانندگی می کرده. خامنه ای به شهادت اسدی، کیانوری را شخص قابل اعتمادی نمی بیند و کیانوری، خامنه ای را یک مائویست خطرناک توصیف می کند.

کمی بعد تر، وقتی خامنه ای و شرکا، تصمیم به تاسیس حزب می گیرند و روزنامه حزب توده تعطیل شده است، او به اسدی می گوید دست من را بگیر و به جاهایی می برم ات که خواب شان را هم نمی توانی ببینی. اسدی حس می کند که نمی تواند وفاداری حزبی اش را حفظ کند و بنابراین پیشنهاد سردبیری را رد می کند ولی با این حال به آنها کمک می کند که آنچه امروز روزنامه «جمهوری اسلامی» نامیده می شود را بنیان بگذارند. در این روزهای دشوار، حزب توده با خوش خیالی به شعار رسمی حزب که «مذهبی ها» متحد موقت ما در نبرد با امپریالیسم هستند اصرار می کرد. مطابق آنچه اسدی ادعا می کند، او شخصی بوده که نامه کیانوری که در آن، خبر کودتای نوژه از طریق کا گ ب رسیده بود را به خامنه ای شخصا می رساند. روابط میان حزب توده و رهبران انقلاب به سردی می گراید و ملاقات ها قطع می شود. با این حال خامنه ای همچنان هر بار اسدی را می دیده در حضور آخوندهای دیگر با او روبوسی می کرده که باعث ناراحتی از تماس با یک کافر نجس می شده.

کمی بعدتر، خامنه ای و هاتفی به او هشدار می دهند که قرار است اسناد ساواک منتشر بشود. اسدی در دوران مبارزه، به عنوان مامور حزب توده، به عضویت ساواک در آمده بود تا بتواند اطلاعات جمع آوری کند. او درباره اش در این کتاب توضیح زیادی نمی دهد. ولی به دلیل اینکه این موضوع را هیچ وقت با همسر آتشین اش، نوشابه در میان نگذاشته بود، بسیار نگران بود. نوشابه به او می گوید تنها چیزی که می تواند باعث بشود که او آدم فروشی نکرده، گزارش رسمی حزب است که از سوی حزب ماموریت داشته است. حزب توده در روزنامه رسمی حزب می نویسد که هوشنگ اسدی، با ماموریت از سوی حزب، به ساواک رسوخ کرده بود. هر چقدر این نوشته، نوشابه را راضی می کند، برای اسدی وضعیتی غریب تر می سازد. عده زیادی می خواستند او را به عنوان عامل ساواک محاکمه کنند. اما خنده دار ترین وضعیت، وقتی است که در یکی از چادرهای خیابانی که نام نمایشگاه جنایات پهلوی را داشته، با جوان عبوسی روبرو می شود که جلوی پارچه نوشته ای که خواستار محاکمه و اعدام اسدی بوده، هم سخن می شود. جوان می گوید که در زندان های ساواک، شکنجه شده است و شکنجه گر ش هوشنگ اسدی بوده است و هر بار که شلاق را بالا می برده فریاد می زده جاوید لنین! این جوان سالها بعد، نامی آشنا پیدا کرد: محمود احمدی نژاد.

اسدی به عنوان نماینده رسمی حزب یک بار به المپیک و یک بار هم به افغانستان درست بعد از اشغال نظامی شوروی سفر می کند. در افغانستان می بیند که چطور خلقی ها توسط حزب پرچم با حمایت شوروی کنار زده می شوند. مردم آنجا را بسیار تحت تاثیر آیت اله خمینی و آماده کشتن و کشته شدن می یابد. در بازدید از زندان با اعضای کابینه قبلی که خودشان هم کمونیست بودند متوجه می شود که در سرزمینی بسیار عقب افتاده تر از ایران وارد شده است با این حال، تعجب می کند وقتی می بیند نابود شدن ربع میلیون افغان در اثر حکومت کمونیستی، جزو اسرار سری شوروی محسوب شده و حرف زدن از آن جرم است. زمانی که در مراسم المپیک شرکت کرده است با خبر می شود که دفتر حزب توده در ایران مورد حمله قرار گرفته و اشغال شده است. وقتی با دشواری فراوان از شوروی می تواند با تهران تماس بگیرد، یکی از اشغالگران تلفن را قطع می کند. این بار از تلفن چی هتل می خواهد که بگوید از آلمان تماس می گیرند و وقتی تلاش می کند با آن سوی خط صحبت بکند، تنها می شنود که محل جاسوسی شوروی به اشغال در آمده است. فردای آن روز، روزنامه های دولتی خبری کار کردند مبنی بر اینکه شخص برژنف، بلافاصله بعد از اشغال دفتر حزب، با تماس مستقیم، مراتب ناراحتی اش را ابراز کرده است! در بازی پر ماجرا، یک مامور فراری کا گ ب، نام اعضای مخفی حزب را به MI6 لو می دهد و این لیست به دست جمهوری اسلامی می رسد.

سرانجام اسدی به زندان و به دست «برادر حمید» می افتد. برادر حمید که تا مدت ها تنها وجه مشخصه اش برای اسدی به دلیل چشم بند و رو به دیوار بودن، صدای ترق ترق دمپایی هایش هست، جوانی است که ادعا می کند درس دانشگاه را ول کرده تا به انقلاب «خدمت» بکند. بسیار بد دهان است و واژگان کاف دار، به راحتی از دهان اش خارج می شود ولی برای اسدی، به نام فاطمه، رمز شروع کابل زدن است. اسدی را «بچه شیر» یا «ریقوی بی مصرف» خطاب می کند. با دیدن اینکه نگهبابان، سر یک تکه چوب را به زندانی چشم بند و دست بند دار می دهند تا نجس نشوند، اسدی به تفاوت های میان ساواک «جنایت کار» و جمهوری اسلامی پی می برد. وقتی به شیوه معمول این روزها، کاغذی سفید و بی سر برگ جلویش می گذارند تا به همه چیز که برادر حمید خودش می داند اعتراف کند، به یاد می آورد که در زمان ساواک، برگه بازجویی نشان شاهنشاهی داشت. اما اینجا هیچ کسی مسئولیت نمی پذیرد.

اسدی می گوید در یک حکومت خداناباور، شکنجه گر، یک کارمند صرف است. حقوق می گیرد تا اطلاعات استخراج کند. در حکومت الاه، شکنجه گر زندانی را دشمن شخصی خودش می داند و همه کار می کند تا او را نابود کند. به علاوه شکنجه گر مومن بسیار به تفاوت های طبقاتی هم حساس است. شرح شکنجه ها جانکاه تر از آن هستند که در این روایت مختصر بیایند اما اسدی به شیوه ای شاعرانه به برادر حمید بشارت می دهد که همان هدفی که همواره می خواستی محقق شد: از انسانیت من هیچ چیزی باقی نگذاشتی. مطابق معمول «بازجویی» ها، اسدی را مجبور می کنند «همه چیز» را بگوید. او برای به دردسر نیانداختن دیگران، چیزی علیه دیگران نمی گوید. وقتی حسابی آزار می بیند قبول می کند علیه خودش اعتراف کند که هم زمان جاسوس MI6 و شوروی بوده است. او و انگلستان؟ بهانه را از عکسی پیدا می کنند که با دبیر بخش خارجی کیهان در زمان پهلوی داشته است. وقتی حسابی به تفکرات مریض برادر حمید میدان می دهد، داستانی پر شاخ و برگ از کودتا با حمایت انگلستان تولید می شود، بهانه؟ اینکه در یک نامه نوشابه به او از داروهایی که لازم دارد پرسیده است. تبعا چون کودتایی در کار نبوده، او را به دلیل دروغگویی هم شکنجه می کنند. علی شمخانی، وزیر دفاع دولت اصلاحات، شخصا او را شکنجه می کند و با در گوشی زدن های پیاپی در حضور برادر حمید، هشدار می دهد که راست اش را بگوید. وقتی کابل زدن، قپانی بستن، از پا آویزان کردن و سر در مدفوع فرو کردن به کار نمی آید، «قبر» را پیش می کشد. جایی که در آن، بسیاری از زندانیان برای همیشه عوض شدند.

اما همه در زندان به مانند برادر حمید نبودند. بعد از زمانی که بازجویی تمام می شود و پس از مدت ها به بند منتقل می شود، با برادر رسولی روبرو می شود که با اینکه از بی قید و بند بودن همسران چپی ها نگران بوده ولی با اسدی روابط خوبی پیدا می کند و روز آخری که قرار به منتقل شدن اش بوده، برای اسدی یک دیکشنری از کتابخانه می آورد. فضای بند های عمومی بسیار غریب است. به دلیل محدودیت کتاب، حلیه المتقین، تقاضای فراوان دارد. دلیل؟ محتوای فوق جنسی که اسدی برای اولین بار در زندان با آن روبرو می شود. اسدی در طول زمان زندان اش میان اوین و قزل حصار در رفت و آمد بوده است. زمانی که به بندهای مجاهدین می رود، و در تماس با آنها قرار می گیرد، می بیند که چطور در رای گیری داخل بند، چپ ها را نمی شمارند و ادعای دموکراسی شان هم می شود. تواب های مجاهد را موجوداتی بسیار خطرناک می یابد که یکی شان برای اعدام والدین اش شیرینی پخش می کند. در زندان طرفداران آیت اله منتظری را افرادی میانه رو می یابد که در مناصب شان دوام نمی آورند.

اسدی به شیوه ای معجزه آسا، به همراه کیانوری از کشتار ۶۷ جان به در می برد. بعد تر می فهمد که هشدار آنچه رخ خواهد داد به حزب توده داده شده بود. پس از کشتار دوره ای با کیانوری که شکسته و تحقیر شده، هم سلول می شود. شرحی که برای روزهای جهنمی تابستان ۶۷ می دهد به واقع دشوار خوان است.

 

نثر اسدی، منحصر به فرد است از این جهت که در عین اینکه رنگ به فارسی «فکر کردن» را دارد ولی برای خواننده انگلیسی زبان نامفهوم نیست. پرطمطراق نیست ولی آراسته است. با این حال، بعضی جاها احتمالا فهم موقعیت یا محتوای گفتگو ها برای غیرفارسی زبان دشوار است. زندگی اسدی، خود ملغمه ای عجیب است. در همان روزهای اول، نوشابه امیری به عنوان تنها خبرنگار ایرانی موفق با مصاحبه با آیت اله می شود و از زبان تهدید آمیز خمینی که مبادا کلمه ای از حرف هایم را کم یا زیاد کنی، به این نتیجه می رسد که دیکتاتوری نعلین نزدیک است. با این حال در مقابل یک آقای امریکایی وقتی در سفر هستند فریاد می زند که ترجیح می دهد حجاب اجباری را تحمل کند ولی «آزاد» باشد. هوشنگ اسدی هم زمانی در شوروی و در میانه خبرنگارانی که در میانه آبجو نوشی، به خمینی حرف های تند می زنند، در حالی که شیشه آبجو در دست بوده فریاد می زند زنده باد خمینی! اسدی در کتاب داستان عبورش از ایدئولوژی را روایت می کند ولی همانطور که وال استریت ژورنال نوشته است، نمی تواند کاملا از آن رها باشد وقتی که اوین را با گوانتانامو مقایسه می کند.

کتاب را به دو انگلیسی زبان دادم بعد از خواندن، از این جهت که فکر می کردم از خلال یک خاطره نویسی، سرنوشت تیره و تار ما روایت شده است. اقوام من که زندانی سیاسی بوده اند، با شباهت بسیار زیادی همین شرایط را تعریف کرده اند و از این جهت به گمانم، کتاب یک جور مرور سریع بر تاریخ ایران معاصر آمد. با این حال هر دو نفر از خواندن اش سر باز زدند. یکی شان که ادبیات دان تر و با تجربه تر بود، محترمانه گفت «معده ام توان هضم این همه خشونت را ندارد» وقتی برایش توضیح دادم که چطور شکنجه گران، خود شکنجه شدگان دیروزین بودند گفت «شما ها ادامه دادن این چرخه خشونت را خوب بلد هستید». با این حال، گمان می کنم این کتاب سندی مهم برای ایرانیان است از این جهت که بدون بررسی گذشته تاریک مان، امکان عبور به آینده ای روشن را نداریم.

 

مرور وال استریت ژورنال از کتاب

زمان برخاستن است

بازنشر مقاله ای که سال ۲۰۰۱، ریچارد داکینز در واکنش به حملات یازدهم سپتامبر نوشت. متن اندکی خلاصه شده است.

 

«مقصر دانستن اسلام برای آنچه در نیویورک رخ داد، به مانند مقصر دانستن مسیحیت است برای نزاع های ایرلند» بله دقیقا! وقت عصبانی شدن است، و آن هم نه فقط درباره اسلام.
برای کسانی از ما که از بند باورهای یکتاپرستانه رها شده ایم، تا به امروز مرسوم بوده است که عقاید عجیب و غریب مومنین را به جهت مودب بودن تحمل کنیم. همانطور که داگلاس ادمز می گوید: متد علمی، مهم ترین دست آورد بشر بوده است. چرا که روشی به ما می دهد که باورهایمان درباره محیط را به بوته آزمایش بسپاریم. اگر از آن سر بلند بیرون آمد، یک روز دیگر می ماند تا دوباره مورد تشکیک قرار بگیرد. و گرنه به همه باورهای نادرست دیگر می پیوندند. مذهب ظاهرا اینطور کار نمی کند. در مرکز اش یک سری باور وجود دارد که «مقدس» و «روحانی» است. معنای این تقدس چیست؟ یعنی اینکه یک سری باور وجود دارد که هیچ کسی حق ندارد درباره اش هیچ حرف بدی بزند. چرا؟ دلیل نمی خواهد. حق ندارید هیچ چیزی درباره اش بگویید. کسی از اینکه من به یک سیستم مالیاتی اعتراض داشته باشم و آن را نادرست بدانم، دلخور و عصبانی نمی شود. ولی کافی است بگویید اینکه کسی باور دارد که روز شنبه نبایستی کلید برق را بزند، مضحک است. همه به شما برچسب تندروی می زنند. چطور است که در همه موارد دیگر می شود باورهای دیگران را مسخره یا احمقانه دانست ولی باورهای واضحا غیرمنطقی، از انتقاد مصون اند؟ از چه زمانی مرسوم شده که باورهای مذهبی «مصون از انتقاد» اند؟ ظاهرا از یک زمانی همینطوری تصمیم گرفته ایم که دیگر به بلاهت مذهبی واکنش نشان ندهیم.
آخرین ذرات احترام من برای مذهب، در میان ستون دود و غبار برخاسته از منهتن گم شد. وقتی کشیش ها و پدران مذهبی سعی می کردند با تقلید کردن از مارتین لوتر کینگ،‌مردمانی که باورهای کاملا متضاد و غیر قابل جمع با یکدیگر دارند را در چیزی متحد کنند که خودش عامل بدبختی بوده است! هر انسان عاقلی می بایست در مقابل این حماقت با خود عهد ببندد که دیگران را بر اساس باورهای شخصی اش، و نه باورهایی که گروه های انسان ها دارند قضاوت کند.
هر سه دین ابراهیمی، علی رغم نفرتی که از یکدیگر دارند، مشترکات فراوانی با همدیگر دارند چون همگی شان مشتق شده از خدای منتقم و خشن نبرد اند که گور ویدال درباره شان گفته:

پلیدی مگو در کانون فرهنگ امروز ما، یکتاپرستی است. از یک متن خشونت‌بار مربوط به عصر برنز، یعنی «عهد عتیق»، سه مذهب ضدانسانی زاده شدند، یهودیت، مسیحیت و اسلام. اینها مذاهب خدای آسمانی هستند. آنها به معنای واقعی کلمه، خدای پدرسالارند (خدا، پدری قادرمتعال است) از همین جاست که به مدت دو هزار سال، نفرت از زن در کشورهایی که به این آیین و نمایندگان نرینه‌اش دچار شده‌اند فراگیر بوده است. البته خدای آسمانی، خدایی حسود است. او از همه زمینیان تنها بندگی می‌خواهد چرا که خدای تنها یک قبیله نیست بلکه خدای همه هستی است. کسانی که او را نمی پذیرند یا می‌بایست به آیین حنیف گروانده بشوند یا به مصلحت خودشان هست که کشته بشوند.

در مقاله ام در گاردین نوشتم که باور به آخرت، سلاح کلیدی بود که حملات یازدهم سپتامبر را ممکن کرده است. مذهب همینطور مسئول این نفرت های میان مردم است که چنین فاجعه ای را ممکن کرد. می دانم که حرف زدن از این چیزها، دعوت به هدف انواع توهین ها و تحقیرها قرار گرفتن است. ولی برای من تحمل فاجعه ای چون یازدهم سپتامبر، و همین طور مصیبتی که مسلمانان قربانی خشونت متقابل دریافت کردند، غیرممکن است.
آیا وقتی می گویم مذهب عامل این آدم کشی هاست منظورم این است که وقتی آدم کش ایرلندی می خواست مخالفین ش را بکشد، می گفت «حق ت رو کف دست ات می گذارم این کافر تثلیثی!»؟ نه مسلما چنین چیزهایی در ذهن بمب گذاران و انتحاری ها نیست به وقت انجام جنایت. آنها می کشند و مصدوم می کنند چون نفرت هایی پیشین دارند. اختلافاتی سیاسی، نبردهایی بر سر زمین. یا بهره کشی تاریخی از دیگری.
مذهب نه انگیزه اصلی، بلکه برچسب اصلی است که برای هدف قرار دادن دیگران مورد استفاده قرار می گیرد. البته که روش های دیگری برای برچسب زدن هست مثل رنگ پوست یا زبان یا طبقه اجتماعی. ولی مذهب تنها یا مهم ترین برچسب مورد استفاده برای تعریف دیگری هست.
اغراق آمیز نیست که بگوییم مذهب، مهم ترین مکانیسم برچسب زنی برای اشاعه خشونت بوده است. قاتل پدرت که بود؟ نه کسانی که قرار هست به عنوان انتقام، بکشی شان. قاتلین مدت هاست که خودشان مرده اند. کسانی که زمین های پدربزرگ ات را دزدیدند، الان مدت هاست که به تاریخ پیوسته اند. بنابراین تصفیه حساب ات را با کسانی که هم مذهب مسببین بوده اند می کنی.

نزاع میان اعراب و اسرائیل، ریشه اش در همین گونه تنفرهاست. با در نظر داشتن مصیبت هایی که یهودیان دیدند، به نظر رهبران کشورهای غربی، که متاثر از کتب مذهبی فکر می کردند اسرائیل واقعا سرزمین تاریخی قوم یهود است، آنها را به این سرزمین فرستادند. اگرچه به نظرشان نرسید که این همه خشونتی که در همان کتاب عهد عتیق ذکرش آمده تا سرزمین موعود تصاحب بشود، نادرست یا غریب بوده است. حتی اگر در آن زمان سکونت یهودیان در این سرزمین نادرست بوده، عوض کردن شرایط موجود بی شک اشتباهی بزرگ تر است.

اگر مذهب وجود نداشت، البته که اصولا مفهموم دولت یهودی هم بی معنا بود. همین طور سرزمین های اسلامی که هتک حرمت بشوند. اگر مذهب وجود نداشت، نه مصبت های قوم یهود بود، نه بدبختی های ایرلند، نه تفتیش عقاید و خیلی چیزهای دیگر. دست از نامگذاری های بی هدف بردارید. پادشاه بی لباس است. ناسیونالیست و فرهنگی و قومیتی صفاتی است که ما با بی صداقتی تمام استفاده می کنیم تا از واژه اصلی طفره برویم: مذهب!

به علاوه اینکه مذهب در میان برچسب های تفرقه افکن دارای این ویژگی مهم است که به شکل تمام عیاری زاید است. اگر برای باور مذهبی شواهدی وجود داشت، علی رغم نتایج نامطلوب ش می بایست قبول شان می کردیم. اینکه کسانی را که با ایشان اختلاف سیاسی داریم، مستحق مرگ بدانیم به اندازه کافی بد است. اما همین رفتار را با کسانی که درباره جن و پری و فرشته و دوستان خیالی آسمانی با ایشان اختلاف نظر داریم داشتن، به شکل بلاهت باری مصیب آمیز است.

سخت جانی این باور های هذیانی واقعا حیرت آور است. یکی از کسانی که در پروازی که در پیتسبورگ به زمین برخورد کرد، پیش از اینکه با کمک مسافران شجاع دیگر، در صدد باز پس گیری هواپیما از گروگان گیران بر بیاید با همسرش تلفنی تماس گرفته بود. همسرش بعدا گفت که خدا او را در این هواپیما قرار داده بود تا جلوی فاجعه را بگیرد. لابد به ذهن خدا نرسیده بود که به جای این کار، یک سکته قلبی به تروریست ها بدهد.همینطور ظاهرا خدا حواسش به برج های تجارت جهانی نبود.

چقدر مصیبت کافی است تا باورمندان هر دو سو را قانع کند که وقت آن رسیده که قبول کنند خدایی آن بالا نیست. اینکه ما برای همه مشکلات پرشمارمان تنها یکدیگر را داریم و می بایست با آنها مثل انسان های بالغ برخورد کنیم؟

وقتی رهبر تبشیری ایالات متحده که مذهبی ترین کشور دنیای متمدن است، با همان ادبیاتی حرف می زند که مرگ خواهان مسلمان حرف می زنند، شعر جی سی اسکوایر درباره جنگ جهانی اول به ذهن می آید:
خدا صدای ملت ها را شنید که در حال فریاد زد و آواز خواندن بودند
«خدا انگلستان را مغضوب کند» «خدا خودش حافظ پادشاه باشد»
خدای فلان کار را بکند، خدا بهمان کار را بکند
خدا گفت «خدای من! کار من را از پیش برایم تعیین کرده اند»

روان آدمی دو ضعف عمده دارد: میل به منتقل کردن خصومت های قومی به نسل های بعدی، و دیدن انسان ها در قالب عضو یک گروه به جای در نظر گرفتن شخص. ادیان ابراهیمی به هر دو این رگه های پلید، اعتبار می بخشند و در ترکیب با آن، معجونی انفجاری می سازند. تنها با خود را به نابینایی زدن می توان منکر دست پر رنگ مذهب در تمام درگیری های دنیای امروز شد. وقت آن رسیده است که آنهایی از ما که تا به امروز به جهت حفظ احترام، نارضایتی مان را از توهمات مذهبی پنهان می کردیم، برخاسته و بگوییم همه چیز عوض شده است.

 

این نوشته پیش تر در خودنویس منتشر شده است.