Archive for the ‘روزمره ها’ Category

ایران و آلمان، مروری بر تاریخ دو جانبه

kuntzel

بوسیله دوستی بسیار عزیز، به نسخه ی انگلیسی پیش انتشار این کتاب گرانقدر دسترسی پیدا کردم. بی نهایت ارزشمند است و تلاشی در خور برای ریشه یابی مصیبت کنونی که به آن دچار هستیم کرده است. نویسنده می گوید بخش عمده آنچه تنفر از آمریکا شناخته می شود بیش از آنچه از شوروی آمده باشد، متعلق به رادیو برلین زمان هیتلر است. کتاب سال ۲۰۰۹ منتشر شده و بعدا به فارسی برگردانده شده. حالا سوتیتر کتاب به «از محور شرارت تا مرز اتمی شدن« تغییر کرده. بخش هایی از مرور امینی در بی بی سی فارسی:

قیصر آلمان به زودی به ظرفیت بالای اسلام در مبارزه با قدرت‌های خارجی پی برد و بر آن شد که از حربۀ «جهاد علیه کفار» بهره‌برداری کند.
ویلهلم در پایان سفر خود به خاورمیانه اعلام کرد: «به ۳۰۰ میلیون مسلمان جهان اطمینان می‌دهم که قیصر آلمان برای همیشه دوست پیروان محمد خواهد بود.» (۲۷)

ویلهلم بخشی از سیاست جنگی خود را چنین بیان کرد: «تمام جهان اسلام باید علیه یوغ انگلستان قیام کند.» او در آستانه‌ی ورود به جنگ جهانی اول در ۱۵ اوت ۱۹۱۴ به متحد خود انور پاشا سلطان عثمانی نوشت: «حضرت سلطان باید مسلمانان را در آسیا، هند، مصر و آفریقا به جهاد فرا بخوانند.»(۲۸)

ندای ویلهلم در دفاع از «جهاد علیه کفار» پژواکی شایسته یافت: برخی از علمای شیعه قیصر آلمان را «ناجی اسلام» خواندند و به او «حاجی ویلهلم محمد» لقب دادند. بسیاری از مسلمانان صادقانه عقیده داشند که خداوند ویلهلم را برای رهایی اسلام از دست کفار روس و انگلیس فرستاده است.

نویسنده‌ی کتاب «آلمانی‌ها و ایران» سند می‌آورد که برخی از ملایان در قم هیتلر را از اخلاف پیامبر اسلام دانستند و دسته ای از علما تا آنجا پیش رفتند که گفتند هیتلر همان «امام زمان» است که برای «احیای دین محمد» ظهور کرده است.

یک سند جالب گزارشی است که اروین اتل، سفیر آلمان در تهران در فوریه ۱۹۴۱ به مقامات برلین فرستاده است. آقای سفیر می‌نویسد: «سفارت ما از چند ماه پیش از منابع گوناگون مطلع شده است که برخی از ملایان در سراسر کشور بالای منبر از پدیده‌ای تازه سخن می‌گویند، دال بر این که خداوند امام زمان را در هیئت آدولف هیتلر به زمین فرستاده است. در سراسر کشور، و بدون هیچ دخالتی از جانب سفارتخانه‌ی ما، شایع شده است که پیشوای آلمان برای نجات این کشور آمده است… در تهران یک ناشر عکس‌هایی از پیشوا (هیتلر) و امام علی، امام اول شیعیان، را چاپ کرده است. این عکس‌های بزرگ تا چند ماه در طرف راست و چپ ورودی چاپخانه چسبیده بود. این عکس‌ها پیام روشنی داشتند: علی امام اول است و پیشوا امام آخر.»

ریشه های آمریکاستیزی در ایران

در بخشی ازکتاب، ماتایاس کونتزل به ریشه های امریکاستیزی در ایران می پردازد. در این بخش کتاب، نقل می شود که رادیو زیسن، که از دهکده ای آلمانی به همین نام توسط قوی ترین ایستگاه رادیویی اروپا برای ایران برنامه به زبان فارسی پخش می کرد، وقتی روسیه و بریتانیا ایران را اشغال کردند محبوبیت فزاینده ای میان ایرانیان پیدا کرد. رادیو که محتوای برنامه هایش زیر اداره مستقیم وزیر تبلیغات نازی، گوبلز بود، لحنی غیرآموزاننده و صرفا تحریک کننده در پیش گرفته بود. مثلا به جای ملک عبداله پادشاه اردن، می گفت خاخام عبدلاه، تا او را بابت پیشنهاد مذاکره با صهیونیست ها تحقیر کند. یا به جای ایالات متحده امریکا، می گفت ایالات متحده یهودی. بهرام شاهرخ، که به دلیل کنایه زدن و مسخره کرده رضاشاه و به درخواست او از رادیو کنار گذاشته شده بود به محض خلع شاه دوباره به کار گرفته شد تا بیان گیرا، زبان گزنده و کاریزمای منحصر به فرد اش، توده ها را برای آرمان نازی بسیج کند. در این رادیو، بخش هایی از حرف های پیشوا درست پیش از پخش آیاتی از قرآن به همراه ترانه های محبوب، شنوندگان بسیاری جلب می کرد. فرستاده بریتانیا از ایران نوشت رسانه های بریتانیا حتی اگر بخواهد هم نمی تواند چنین محبوبیتی برخوردار بشود. در همین رسانه بود که تبلیغ می شد ایالات متحده، ابزار دست آژانس یهود است و هر امریکایی که به شرق سفر می کند جاسوس یهودیان است حتی اگر خودش خبر نداشته باشد! از میان صدها هزار نفری که علی رغم ممنوعیت رسمی پخش و گوش کردن رادیو زیسن از سوی متفقین و دولت ایران، مشتاقانه پای پروپاگاندای نازی می نشستند، آخوند ۳۶ ساله ای بود که در راه برگشت از نجف، از یک زاير هندی یک دستگاه رادیو خریده بود. وجود این رادیو در خانه اش در قم باعث افزایش پرستیژ ش می شد و  آخوندها به حیاط خانه اش می آمدند تا صدای رادیو را از تراس بشنوند. پروپاگاندای نازی، تنها منبع آشنایی این آخوند و بسیاری ایرانیان دیگر از امریکا بود. دور از ذهن نبود که وقتی ۳۷ سال بعد این آخوند همه قدرت آزاد شده از انقلاب را بلعید، امریکا را شیطان بزرگ معرفی کند و امریکا ستیزی را به قانون اساسی و ساختار ایدئولوژیک نظام برامده از انقلاب تزریق کند.

ریشه های یهودستیزی در ایران مدرن

در بخش دیگری از کتاب، اشارات بسیار مهمی ست به یهودستیزی، «مسئله یهود» و موقعیت ایران در این معادله. سرداری، سفیر ایران در فرانسه اشغال شده به اداره قومیت و نژاد نازی نامه نوشت که یهودیان ایران به دلیل اینکه قومیتا ایرانی هستند از دایره قوانین نژادی نورنبرگ (که افراد را به گروه های مختلف همچون آریایی، غیریهودی و یهودی تقسیم بندی می کرد) مستثنا هستند. پاسخ او را آدولف آیشمن، یکی از محوری ترین سران نازی در پاکسازی نژادی یهودیان داد و استدلال کرد اولا در ایران از ابتدا هم یهودیان یهودی وجود داشته اند و دوما کلا ایرانی ها دست بالا، غیریهودی هستند. مسئله بلواساز شد و آلمان نازی به دلیل محبوبیت گسترده ای که در ایران داشت، تصمیم گرفت در اعلامیه ای رسمی، اجداد ایرانیان را آریایی اعلام بکند و موقتا از جمع آوری و ارسال یهودیان ایران به اردوگاه های مرگ صرفنظر بکند. یک مسئول روابط ایران و آلمان از تهران نوشت (نقل به مضمون) «موضوع نژاد برای ایرانی ها بیگانه است، «مسئله یهود» را از مجرای نژاد نمی شود به ایرانی ها فهماند. تنها راه موثر، استفاده از زبان مذهب است.» به همین دلیل بود که پروپاگاندای نازی بر ساختن معادل های تاریخی میان پلیدانگاری یهودیان از سوی قرآن با یهودیان امروزین و همینطور تاکید بر این موضوع که بریتانیا که به شدت در ایران منفور بود، بازیچه دست یهودیان است تاکید داشت.
نتیجه، تولد یهودستیزی مدرن و سیستماتیکی بود که در هیچ کجای دنیای سنی وجود نداشت و از نگاه تراژیک شیعیان منشا می گرفت و امروز بخشی از بن مایه ذهنی ایرانیان است. رضاشاه علی رغم ارادت فراوان اش به پیشوا، کوچکترین علاقه ای به وسواس ذهنی هیتلر با یهودیان نداشت و اعتراض های او باعث نجات جان یهودیانی که به ایران فرار می کردند شد. در گزارشات فرستادگان آلمان می خوانیم در دوران رضاشاه، یهودیان به رسمیت شناخته شده و از آزادی های اجتماعی فراوان و حتی امنیت اقتصادی برخوردار شده اند. جمله ای تکان دهنده در یکی از این متون هست که خشک و رسمی می گوید به محض تصرف ایران (توسط ارتش نازی)، این روند معکوس خواهد شد و نزدیک به شصت هزار یهودی ایران جمع آوری شده و به اردوگاه های مرگ فرستاده خواهند شد.

انقلاب اسلامی و نواب صفوی

کتاب فصلی کوتاه را به انقلاب اسلامی و ریشه هایش اختصاص داده. او شخصیت محوری انقلاب ایران را نواب صفوی می داند. می گوید این جوان که با خمینی رفت و آمد زیادی در قم داشت، ادامه دهنده راه شیخ فضل اله نوری شد، روحانی برجسته ای که در مقابل آزادی خواهی ایرانی ایستاد و دستور عقب گرد به صدر اسلام را صادر کرد و نهایتا توسط انقلابیون در میان شادی و سرور مردم تهران اعدام شد.
کونتزل می گوید نواب که در مدرسه فنی آلمانی ها درس خوانده بود بعدا به نجف رفت تا درس حوزوی بخواند. در ارتباطات ش با خمینی، تحت تاثیر کشف الاسرار قرار گرفت، کتابی که به یک هدف بزرگ نوشته شده بود: ضدیت با سید احمد کسروی و صدور فتوای قتل او. نواب در سفر به مصر در ۱۹۵۴، بسیار تحت تاثیر اخوان المسلمین، حرکتی که حسن البنا پایه گذاشته بود قرار گرفت و ضدیت آنها با یهودیت، مخالفت شان با امپریالیسم و دستور عقب گرد شان به صدر اسلام را بسیار جذاب یافت. در گفتگوهایش با خمینی، همین ها به نزدیکی بیشترشان منجر شد چون خمینی، جنگ ایده ها را باخته بود: در حالی که فرقه کسرویه تشکیل شده بود و هزاران جلد از کتب کسروی (که در آنها اسلام را مناسب اعراب بدوی و مهدویت را کلاهبرداری خوانده بود) فروش می رفت، کشف الاسرار کاملا ناشناخته باقی ماند.  نواب صفوی، با الهام از شیوه های تروریستی اخوان المسلمین تصمیم به قتل کسروی گرفت. با اینکه به دام افتاد، با فشار روحانیون آزاد شد. کمی بعدتر که برادران امامی موفق شدند کسروی با به قتل برسانند، جوانه تروریسم اسلامی شیعی شکفته شد. مهم ترین نقطه عطف تاریخی اما عقب نشینی شاه بود. در پاسخ به درخواست های مکرر علمای قم، برادران امامی که به مرگ محکوم شده بودند در دادگاه حاضر شده و تبرئه شدند. شاه جوان هنوز به شدت از شوروی می ترسید و از حمایت غرب مطمئن نبود. از اینجا بود که خمینیسم زاده شد و تاثیرگذاری تروریسم را کشف کرد.
نواب از یک جهت دیگر هم در شکل گیری ایران مهم است. فدایین اسلام که او پایه گذاشت بعدا حاجعلی رزم آرا، نخست وزیری که جانشین هژیر مقتول شده بود را ترور کرد که باعث باز شدن راه نخست وزیری مصدق شد. مصدق در مجلس یاری غیرمنتظره در مبارزه با امپریالیسم پیدا کرد. آیت الاه کاشانی که در جنگ جهانی اول در عراق علیه بریتانیا اعلام جهاد کرد بود، در جنگ دوم به دلیل مامور نازی ها بودن به زندان بریتانیا افتاد و از هواداران جدی بازگشت به صدر اسلام بود. در اهمیت این اتحاد همین بس که اولین قانونی تصویبی این مجلس، تبرئه خلیل طهماسبی، ضارب رزم آرا به این شرط بود که بتواند ثابت کند واقعا قاتل بوده است!

یهودستیزی، اسلام سیاسی و مردی که دیگر رفته است؟
کتاب به واقع اثری ارزشمند است از این رو که ایران معاصر را می توان از دریچه روابط ش با آلمان دید و فهم کرد. نویسنده تلاش قابل تقدیری به خرج داده تا آنچه «متخصصین» امور ایران به راحتی نادیده می گیرند را به عرصه بیاورد. یک نمونه:
همه کارشناسان امور ایران، در واکنش به سخنان یهودستیزانه احمدی نژاد، تنها شانه بالا انداختند. بهمن نیرومند، حتی پا را فراتر گذاشت و مطبوعات و کسانی که نسبت به این حرف ها واکنش نشان داده اند را متهم کرد که به یک دیوانه میدان داده اند و اگر هیچ نمی گفتند حرف های احمدی نژاد، در تاریخ فراموش می شد.
کونتزل اما نگاهی متفاوت دارد: موضوع یهود ستیزی، امری حاشیه ای در سیاست خارجی که احمدی نژاد دنبال می کرد نبود، بلکه قلب تپنده اش را تشکیل می داد. رفسنجانی هم پیشتر گفته بود که بر خلاف ادعاها، هیتلر تنها بیست هزار یهودی را کشت نه شش میلیون را. اما تمایز این دو در اینجاست که در تمام دوران حکومت اسلامیست ها، اسرائیل را متاثر از پروتکل یهود (سندی جعلی که باور مالیخولیایی که یهودیان همه دنیا را کنترل می کنند را تبدیل به حقیقت مسلم میان مومنین کرده)، به نیرویی ماورایی تشبیه می کردند حال آنکه احمدی نژاد برای اولین بار، آن را موجودی مرده و متعفن نامید یا درختی خشک که با وزیدن باد فروخواهد ریخت. کونتزل نتیجه می گیرد در نگاه احمدی نژاد، دیوانگی هم اگر وجود داشت، اما از منطقی درونی تبعیت می کرد:اینکه اسرائیل، به عنوان شیطان کوچک، بر خلاف ایالات متحده، قابل سرنگونی است. مقدمات نابودی «استکبار»، محو اسرائیل است. این هدف چندان دور از دسترس نیست
در شرایطی که سکوت پیشنهادی «کارشناسان امور ایران»، تنها به خیره سر شدن احمدی نژاد انجامید (او با تمسخر بعدا گفت اگر هم آلمان ها مرتکب هولوکاست شده اند، یهودیان را بایستی به باواریا منتقل کنند)، بخش هایی از اتحاد حاکم بر آلمان، از جمله سبزها به رهبری یوشکا فیشر، همچنان بر وجه «ضد امپریالیستی» ایران تاکید داشتند و از کنار نقض فراگیر حقوق بشر در ایران عبور می کردند. آنچه ناظرین و سیاست مداران مصمم بودند نادیده بگیرند، جهان اورولی (orwellian) است که بر سیاست اسلامی (اسلام سیاسی؟) حاکم است. در عرصه سیاسی ایران بسیاری از واژگان، معنای واژگونه دارند. برای نمونه:
احمدی نژاد حرف از صلح و عدات و رفاه برای همه کشورها زد. اما معنای صلح در زبان او چیست؟ او کمی پیشتر گفته بود «اگر صلح در جهان برقرار بشود، مردم جهان صهیونیسم را ریشه کن می کنند» صلح در خدمت ریشه کنی. یک بیانیه حزب نازی در ۱۹۴۳ چنین نوشته شده بود «جنگ با انقلاب ضدیهودی جهانی و ریشه کشی یهودیان از همه دنیا پایان می یابد، که هر دو شرط لازم برای صلحی پایدار است».
یهودستیزی احمدی نژاد، دوقلوی همزاد داشت: پروژه بمب اتمی ایران. کونتزل می گوید چیزی که به راحتی امروز فراموش شده این است که ایران تا پیش از لو رفتن برنامه اتمی اش، در محافل اطلاعاتی هیچ شکی وجود نداشت که هدف اش از فعالیت اتمی، دست یابی به بمب اتم است. ایرانیان در بمب اتم، همانطور که نخست وزیرشان مخبر السلطنه در هشتاد سال پیش گفته بود در مواجه با تجهیزات ماشینی، نیرویی ماورایی می بینند که درد همه عقب افتادگی ها را یک جا درمان می کند. به همین دلیل احمدی نژاد روز ملی انرژی هسته ای اعلام کرد، تمبر چاپ کرد و به سبک رژیم خلقی مائویست، برای اولین ذخیره اورانیوم غنی شده مراسم سمبلیک برگزار کرد، اما آنچه دایما نادیده گرفته می شد این است که او گفت هسته ای شدن ایران در خدمت همه کسانی ست که می خواهند در مقابل استکبار بیاستند در تاریخ هسته ای شدن ها، به گفته کونتزل هیچ کشوری سخن از برچیدن نظم موجود جهانی نزده است، همه برای بمب شان بهانه «ثبات و صلح» می آورند و ایران اولین کشوری است که می گوید هدف ش برقراری صلح مورد نظرش هست.

خمینیسم، طاعون خاورمیانه

ماتایاس کونتزل بعدی نه چندان بررسی شده را از تاریخ تروریسم به عنوان پدیده ای مدرن مورد بررسی قرار داده است. کونتزل به این نکته اشاره می کند که این خمینی بود که در دوران تبعید، کتاب «حکومت اسلامی» (همان نامی که امروز، بی رحم ترین تروریست های خاورمیانه بر سرزمین هایشان گذاشته اند) را نوشت که در واقع مانیفیست اسلام گرایی شیعی بود. کونتزل می پذیرد که خمینی عناصر زیادی از ایدئولوژی ش را از حسن البنا و اخوان المسلمین گرفت، و همانطور که پیشتر نوشتم، عمده جهان بینی (شدیدا یهودستیزانه اش) را از رادیو آلمان نازی کسب کرده بود، با این حال او عناصری یگانه به اسلام گرایی اضافه کرد که منحصر به اسلام شیعی بود و تنها سالها پس از مرگ او، به اسلام سنی متاستاز کرد.
خمینی پدیده بچه سرباز ها را تبدیل به امری مقدس کرد. استفاده از افراد زیر سن قانونی در عرصه نبرد، جنایت جنگی است و صابون دادگاه های بین المللی بابت این عمل وحشیانه به تن چند دیکتاتور و جنگ سالار افریقایی خورده است. با این حال خمینیسم، یعنی مجموعه سیاسی فکری که پشت سر خمینی جمع شده بود، به جای تقبیح این عمل، آن را نشان وطن پرستی ایرانی کرد. جامعه ایرانی در سالهای آینده بایستی با این جنایت عظیم که مسئولیت مشترک ش را با خمینی بر عهده دارد روبرو بشود. خمینیست ها، دسته دسته کودکان را به میدان های مین می فرستادند تا برای پاکسازی میدان از آنها استفاده بشود. به آنها گفته می شد که به بهشت خواهند رفت و کلیدهای پلاستیکی که از چین خریداری شده بود به گردن شان می انداختند تا در باز کردن باب بهشت به مشکل بر نخورند. بریده ای از روزنامه اطلاعات در اوج این جنایت، تنه به تهوع برانگیز ترین متون ژانر گور (gore) و مهیب (macabre) می زند: «در گذشته، بچه های بسیج وقتی بروی مین می رفتند، تکه های بدن شان در محیط پخش می شد، با تدبیر برادران، داوطلبان جدید وقتی بروی مین می روند بدور خودشان پارچه ای می پیچند و  روی زمین می غلتند که جمع آوری جسد شان را آسان می کند». در ترازوی هزینه و فایده خمینی، جان انسان ها هیچ ارزشی در مقابل پیشروی کلام الاه نداشت. بیش از یکصد هزار بسیجی کشته شده، هزینه اندکی بود که برای صدور انقلاب ش، با کمال میل حاضر به پرداختن بود. با وجود سابقه داشتن ترور اسلامی، این خمینی بود که اول بار، انتحار به معنای رفتن به سوی مرگ حتمی را در فرقه شیعه وارد کرد. یک سرباز عراقی درباره روش بدنام جنگ ایرانی ها (امواج انسانی که بسیاری از سرداران سپاه امروز به آن افتخار می کنند) چنین گفته بود «بسیجی ها را بدون سلاح و با چوپ به سمت خطوط ما می فرستادند. شما می توانید موج اول را با رگبار خنثی کنید. اما موج دوم از راه می رسد و موج سوم و موج بعدی. به زودی تلی از جسد جلوی شما قد می کشد. اینجاست که اسلحه را می اندازید و فریاد کنان فرار می کنید. بالاخره اینهایی که بروی زمین می افتند، انسانهستند». سپاهیان که از استفاده از داوطلبان مرگ خبره شده بودند، برای آموزش نیروهای لبنانی دست به کار شدند و به زودی ثمره تلاش شان را دیدند: عملیات انتحاری که منجر به انفجار مرکز امریکایی در بیروت شد. چیزی که امروز درک اش دشوار است این است که عملیات انتحاریروش رایج نبرد مسلمانان نبود. همان موقع، بخش عمده شیعیان نمی توانستند توحش موجود در این عمل را هضم بکنند. سنی ها، تا یک دهه بعد تر از این روش استفاده نمی کردند، به این دلیل که نبردی عقیدتی سنگینی در جریان بود که عاملین انتحاری را شهید نمی دانست. استناد این گروه به دو آیه قرآن بود که کشتن یک انسان بی گناه، معادل کشتن بشریت است، و ممنوع بودن صریح خودکشی. کسی که به سوی مرگ حتمی می رود، در پیشگاه قرآن مرتکب یکی از بزرگترین گناهان شده است و اگر در این راه جان بیگناهانی را در خطر بیاندازد،  علیه بشریت جنایت کرده است. اینها اما دغدغه های فرعی بودند، ترازوی هزینه فایده ای که از کودکان برای پاکسازی میدان مین استفاده می کند، قاعدتا با چنین جزییاتی دودل نمی شود.
امروز که نبوغ سیاه مومنین روش های تازه ای برای عبور از تورهای امنیتی به هدف انتحار تولید می کند، می شود بهتر فهمید که خمینیسم چه پیامدهای فاجعه باری برای منطقه خاورمیانه و جهان داشته است. از این تلخ تر اما این است که خمینیست ها، وارثان واقعی انقلاب شده اند، از رفسنجانی و خاتمی که دایما از آرمان های امام راحل شان سخن می گویند تا خامنه ای و مصباح که گسترش دهنده این طاعون سیاه هستند.

در فصول پایانی، کونتزل که این کتاب را به امید تغییر سیاست دیرپای همکاری دولت آلمان با عناصر ارتجاعی در ایران نوشته، صحنه ای را تصویر می کند در سال ۲۰۱۷ که ایران، اسرائیل را با بمب اتمی هدف قرار داده است. امریکا به محکومیت شدید این عمل بسنده می کند و تاکید می کند که ما خودمان را تا سطح جنایت کاران تلافی جو پایین نمی آوریم، در حالی که آیت اله خامنه ای این پیروزی بزرگ را نشانه نزدیکی ظهور می داند. کونتزل می گوید اگر چنین اتفاقی رخ بدهد، آلمان ها دوباره در نابودی یهودیان مقصر خواهند بود، و پرسش سلمان رشدی وقتی از هراس جان اش مخفی شده بود را تکرار می کند «آلمان از همه کشورهای دیگر بیشتر با ایران ارتباط اقتصادی دارد. دلیل اش چیست؟»

سفر از سرزمین نه

کتاب اول رویا حکاکیان را که خاطرات زندگی اش در ایران است، بعد از قاتلین قصر فیروزه خواندم.

Journey-from-the-Land-of-No

کتاب حدیث نفسی است بازتاب دهنده آنچه بر ایرانیان با انقلاب بهمن رفت. این کنایه آمیز است که خاطرات یک اقلیت مذهبی/قومیتی، داستان اکثریت باشد، اما به گمان شخصی من، وقتی همذات پنداری با قربانیان، همه گیر بشود، نظام تبعیض همه چیزش را باخته است.

نثر کتاب گیراست ولی دشوار بشود گفت بی پیرایه است، شاید به این دلیل که نویسنده شاعره است. بعد از خواندن چند روایت از انقلاب بهمن و رخدادهای بعدی به زبان انگلیسی، ذهن تان به شیوه ارایه آشنا می شود: ارایه تراژدی در زبانی ایماژ ساز و کاملا استعاری. برای خواننده نابلد ممکن است نشانه ریاکاری باشد، واقعیت اما این است که به جز در کتاب های آکادمیک، وقایع غیربهداشتی را (به قول جناب قائد) در سطل ادبیات رقیق می کنند. از این نظر، کتاب حکاکیان نسبت به لولیتا خوانی در تهران برتری دارد: نثری کم تفاخر تر دارد و استعاره در آن کمرنگ تر است و توالی رخداده ها باورپذیر تر.

حکاکیان تصویری از زندگی یهودیان در ابتدای قرن گذشته و سیر تحول شان در سالهای منتهی به انقلاب بهمن می دهد. پدر او که از روستایی از خوانسار آمده که همکلاسی هایش حاضر نبودند به او به خاطر یهودی بودن نزدیک بشوند تا اینکه یک روز مدیر مدرسه به سر کلاس می آید و از همان لیوانی که او نوشیده می نوشد تا افسانه نجس بودن او را باطل بکند. مدل توسعه اقتصادی شاه، برندگان زیادی داشت که یهودیان فقط یکی از خوش شانس ها بودند. در سیستمی که بر پایه اقتصاد امریکایی صورت بندی شده، یهودی و بهایی هم فرصت رقابت پیدا می کنند. حکاکیان کمال ادغام شدن شان در جامعه ایرانی که برای هزاران سال در حاشیه آن می زیسته اند را در یک تصویر خلاصه می کند: پدرش در محله که راه می رفته، با عنوان حاج آقا خطاب می شده. نه اثری از ستاره داوود نه «جهود» بر بدن و نام شان.

آشنایی حکاکیان با انقلاب هم خیال گونه است. در زیرزمین خانه همسایه، به عموی مومنی بر می خورد که برای برادرزاده نوجوان ش نوارهای خمینی را پخش می کند. توصیف حکاکیان از اولین باری که صدای خمینی را شنیده، آشنایی زدا و در عین حال ستودنی است. هر چه حکاکیان در هضم انقلاب تامل نشان می دهد، انقلاب عجله ای زیاد در پریدن به داخل زندگی اش دارد. شبی را به یاد می آورد که به مانند همه ایرانیان به پشت بام رفت تا با خاموش شدن چراغ ها به فرمان «امام» فریاد اله اکبر سر بدهد. بر سر آن پشت بام، خانواده ای یهودی در محله ای سراسر مسلمان، مردند که فرمان این آخوند مرتجع را اجرا کنند یا ریسک برچسب ضدیت با انقلاب بودن بخورند. حکاکیان موقعیتی را توصیف می کند که برای من بسیار آشناست: وقتی از بزرگتر ها در خانه می شنید که آخوندها را مرتجع می خواند یا انقلاب را شلوغ کاری، ذهن ش خود به خود این بخش ها را ادیت می کرد و به جایش کلمات انقلابی می گذاشت. در هشت سالگی تجربه ای بسیار شبیه به این داشتم و فکر می کردم نفرین ها و فحش های چارواداری ناشی از حسادت یا ناآگاهی والدین ام هست.

گزارش حکاکیان از داخل جامعه یهودی ایرانی هم بسیار خواندنی است. اولویت های این جامعه بیش و پیش از هر چیز، «ایرانی» است. همه مراقب هستند که دختر را پیش از اینکه بی عصمت بشود شوهر بدهند. از نظر همه، زن خوب است درس بخواند، اما نهایتا جایش در مطبخ است. حکاکیان به درستی بر این تابوها می شورد اما به یاد ما می آورد یهودی ها تا چه حد متاثر از فرهنگ ایرانی شان بوده اند. زمانی که تلاش می کند تا جای پسرکی که سرودهای مذهبی را در کنیسه می خواند بگیرد، می شنود که «پاک» نیست. وقتی شاهد می آورد که مادرش همیشه مجبورش می کند خودش را سخت لیف بکشد، خاخام به جای توضیح کتاب مقدس، او را به مادرش حوالت می دهد.

با ورود خمینی به ایران، اولین نشانه های یهودستیزی که به مدد قدرت آمرانه پهلوی ها عقب زده شده بود، با ظاهر شدن شعار «جهودها گم شوید!»‌ روبروی در خانه حکاکیان نمایان می شود. گروهی شش نفره از جامعه یهودی به قم می روند تا از خمینی تضمین امنیتی در ایران بگیرند، آن هم در شرایطی که مسن تر ها با به یادآوری پوگرام ها و هولوکاست آینده سیاه پیش رو را می بینند. چهار نفر از این افراد، دانشجو هستند و خودشان را برای انقلاب و رساندن آیت اله به صندلی قدرت به خطر انداخته اند. صحنه ای کمیک در میانه سیاهی: شش نفر که با عجله رهسپار قم شده اند در میانه راه متوجه می شوند در حضور آیت اله بایستی کفش کند و از آنجا که جوراب های همه مناسب شرفیابی نبوده، به مغازه ای بین راهی متوسل می شوند. آیت اله انتظارشان را می کشیده و وقتی وارد اتاق می شود، صحنه ای آشنا برای ایرانی ها شکل می گیرد، میهمانان می ایستند، آیت اله به رسم میهمان نوازی حاضر به نشستن پیش از میهمانان نیست و زنجیره بی انتهای تعارف شکل می گیرد. پیش از دانشجویان یک خاخام پیش دستی می کند و ضمن ستایش آیت اله سخن اش را با بسم اله رحمان رحیم شروع می کند. آیت اله سخنانی در باب جامع بودن یهودیت (و مسیحیت) می گوید و اینکه به مانند اسلام، این دین ها از نیایش تا شیوه جماع با همسر دستورات دقیق دارد تا انسان گمراه نشود و آنها را اهل کتاب می خواند. در انتها هم تاکید می کند یهودیان ایران هیچ ربطی به صهیونیست های بی خدا در اسرائیل ندارند. این فرمان تاریخی، برای مدتی یهودیان را متقاعد کرد که در ایران بمانند. اما وقتی پنج سال بعد نمایندگان یهودی به دیدار آیت اله می روند به قدری تحقیر می شوند که عطای هر گونه تضمینی را به لقای ش می بخشند. آیت اله در شکستن عهد، به اندازه دروغ بافی چیره دست بود.

با پیشروی انقلاب، دنیای حکاکیان کوچکتر می شود. مجبور به ترک مدرسه اش می شود و در مدرسه جدید یهودی، مستبدی که سیده است و می خواهد فرزندان یهودی را مسلمان بکند و یک شبه صاحب مدرسه اقلیت ها شده، ضدقهرمان داستان اش می شود. مدیر چادر چاقچوری، رویا را به عنوان نماینده کلاس به دفترش می خواند و از او قول جاسوسی می گیرد و در انتها می گوید «تو که با فرهنگ یهودی خوب آشنا هستی بگو ببینم چرا پدران یهودی به دختران شان تجاوز می کنند؟». نبرد با اخراج حکاکیان به خاطر قیام در اعتراض به کاهش روزهای تعطیل پسح مغلوبه می شود.

برای حکاکیان ایران تمام شدنی نیست. وقتی اوضاع وخیم تر می شود، به انجمن جوانان یهودی تهران می پیوندد که جمعه ها به کوهنوردی در البرز می رفتند. حکاکیان روشن نمی کند ضربه نهایی کدام است، اما آماج ضربه ها قابل نادیده گرفتن نیست: کتاب فروغ سانسور شده است. شهر را سیم خاردار کشیده اند و ایست و گشت گذاشته اند. در یکی از کوهنوردی ها طعمه کمیته می شوند. در دیدار با دوست کودکی ش زینب، در محله قدیمی شان متوجه می شود بی بی، خواهر بزرگتر زینب که شیفته آیت اله خمینی شده بود و به رویا گفته بود که آمدن «آقا» را حضرت حافظ با «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» پیش بینی کرده، به مجاهدین پیوسته و بابت یک انشا سالهاست که زندان است و شکنجه شده. برادر زینب که روزهای شنبه به خانه حکاکیان ها می آمده و وسایل را که یهودیان از استفاده از آنها منع شده اند به کار می انداخته، در جنگ معلول شده و دایی مومن از غصه سکته کرده و مادر، نیمه دیوانه شده. صحنه پایانی که رویا می شنود وقت ترک ایران رسیده خوبتر از آن است که با گفتن اش خراب ش بکنم.

در مجموع حکاکیان با گذشته اش صادق است: چیزی از تهرانی که او می شناخت باقی نمانده بود که او به آن دل ببندد. انقلابی بنیان افکن در گرفته بود که تمامی وجوهی که باعث دوست داشتنی شدن تهران برای او می شد را از میان برد. 

فکر می کنم تنها در کتاب یک غلط املایی یافتم (اتوبان شهید همت به اشتباه حشمت نوشته شده). بروی هم رفته کتابی است خواندنی، بنابراین وقتی دست می گیرید ش، چندین ساعت را خالی بکنید.

شاهان سان ست

سروصدای ایرانیان مقیم ساحل غربی در ایالات متحده برای سریال نیمه مستند شاهان سان ست متکی بر این ادعاست که اینها نمایندگان واقعی ایرانیان مهاجر نیستند. حرف بی راهی نیست اما چندان هم دقیق نیست. اگر تنها دقایقی از شاهان سان ست را تماشا کنید به سرعت متوجه آشنا بودن شخصیت هایش خواهید شد با اینکه این ها آدم هایی هستند که دو یا سه دهه است که از جامعه و فرهنگ ایرانی فاصله فیزیکی داشته اند. اگر سه دهه زندگی در فرهنگ غربی چیزهایی را رقیق نکرده باشد بی بروبرگرد بخش هایی مهم از هویت ایرانی است.

این اجزای رقیق ناشدنی فرهنگ ایرانی چیستند؟ دروغ بافی، نوکیسگی، تزویر بیمارگونه، و بالاخره حرصی تمام ناشدنی برای غلبه بر عقده پرشین! ایرانی نسل دومی مهاجر به صف شده اند و آرزوی ناکام شدن این سریال را می کنند، بی آنکه لحظه ای تامل کنند و از خود بپرسند طبقه مرفه همزاد این شخصیت ها، در تهران و کیش و اصفهان، جز این زندگی می کند؟ نگاه خیل عظیم جوانانی که آماده طغیان کردن هستند بیشتر به فلوشیپ ها و پست دکتراهای ارزشمند این نویسندگان است یا همین مصرف زدگی جذاب و وسوسه برانگیز؟

جماعتی که بی شرمساری می گویند قیمت کیف دستی شان از اجاره خانه شان بیشتر است ، و از مورچه و آدم بی ریخت بدشان می آید بسیار شرافت دارد به دکتر مهندس هایی که سبک زندگی دیگران را تحقیر می کنند و آنها را نماینده جامعه ایرانی نمی داند. لابد حق این آکادمیسین های با فرهنگ خورده شده که درباره ایشان برنامه ساخته نمی شود. ارتباطی هر چند سطحی و گذرا با واقعیت، برای همه خوب است: اگر جوانان ایران مختار باشند بین زندگی گروهی که بر پرده نقره ای رژه می روند و دسته ای که برای خوشامد روشنفکری الکی خوش غربی مقاله چاپ می کنند تا دسته اول را بکوبند، کدام یک را انتخاب می کنند؟

من با اینکه از جنبه تلویزیونی شانسی برای شاهان سان ست قائل نیستم ولی از صمیم قلب آرزو می کنم چند فصلی بپاید، تا همه ببینند که مادران من و شما، جلوی دوربین تلویزیونی به یهودی و ارمنی توهین می کنند و زنان شان را بی هنر می دانند. بسیار خوش دارم این گروه بچه های بزرگ نشده که در رابطه ای هم بسته (codependent)و نیازمند به یکدیگر، به رابطه عشق و نفرت و ماچ مالی کردن یکدیگر روزی سه بار ادامه بدهند تا جنبه های درخشان دیگر این فرهنگ غنی بیشتر جلوی چشمان مقاله نویسان قرار بگیرد، باشد که بیدار شوند و اندام معوج مان را در آینه مستندی تصنعی ببینند.

این نوشته تصویری ندارد

سلطان رقص ایران که مطابق سنت آریایی اسلامی می بایست مذکر باشد، با شکمی بر آمده و از پس سالهای جوانی، بروی موسیقی نسبتا بی ربط، رقصی نمایشی می کند. کمتر کسی در وب فارسی به کیفیت کارش توجه می کند، هدف، مصاحبه ای از اوست که به جزییات زندگی اش در رختخواب می پردازد. همه برای تمسخرش پیش دستی می کنند و بی توجه به پیشینه غنی «شاهد بازی» در فرهنگ آریایی-اسلامی، سالها هنرمندی اش را نادیده می گیرند.

بازیگری با استعداد های متوسط و روحیه ای پر شر و شور، تن اش را در همراهی با کلام شاعرانه هنرمندی دیگر عریان می کند. سیل نظرات موافق و مخالف آوار می شود. همه باید حرف بزنند و نظر بدهند. کسی که از دور مشاهده کند، از این طوفان در فنجان افتاده نتیجه می گیرد که ایرانیان خیلی به مسایل هنری حساسیت دارند. جلوتر  بیایی اما، همان تعصب و خشک مغزی معمول است. کار به اظهار نظر جامعه شناسان و فلاسفه می کشد.

روز اعتراض به طرح مناقشه برانگیزی ست که دولت ایالات متحده خیال دارد تبدیل به قانون کند. همکاران آن روز ام دو دختراند. با آوردن نام SOPA، نگاه شان مشکوک می شود. تلاش می کنم بدون جانبداری توضیح بدهم به چه دلیل می خواهند اختیار بستن دسترسی کاربران اینترنت را به دولت بدهند. آنی که سن اش بالاتر است ولی هنوز سال ها از من جوان تر است، می گوید:«اینی که گفتی که به نظر سانسور می یاد». نیشخند می زنم و امیدوارانه می گویم به این دلیل که واقعا چنین هست. دختر کم سال تر که بی جیره و مواجیب و به امید پذیرش در دانشکده پزشکی کار می کند، سرش را بالا می آورد. دختر دیگر می پرسد:‌«صبر کن ببینم. کی داره این قانون رو تصویب می کنه؟ اوباما؟» جواب مثبت می دهم که حمایت دولت هم در کار است. دختر جوانتر حالا گوش هایش تیز شده. سرش را بالا می آورد و به من نگاه می کند. نگاه ناباورش را که می بینم توضیح می دهم ویکی پدیا، دائره المعارف جامع مجانی اینترنتی امروز مسدود است. بهش می گویم خودت ببین. دختر جوانتر عصبانی و در عین حال سرش شلوغ هست. قرولند می کند که من حتی از چنین افتضاحی خبر هم ندارم، معلوم می شود که برای رسیدن اوباما به کاخ ریاست جمهوری زحمت کشیده بوده. سرخورده است، به خاطر احساس خطری که از احتمال تصویب یک قانون محدود کننده آزادی هایش از سوی نماینده اش در دولت کرده.

با حساب فرهنگ ایرانی هر دو دختر از نظر روشنفکران، سطحی و از نظر عامه ، هرزه شمرده می شوند، به خاطر پوشش و سر و وضع شان. با این حال ظاهرا اولویت های زندگی را بهتر از جامعه شناسان ما فهمیده اند.

 

فاتح قلب ها

سخنگوی فارسی زبان وزارت امور خارجه ایالات متحده، با تسلط اش به ریزه کاری های کلامی و فرهنگی ایرانی ها، دل می رباید و توجه جلب می کند. در پاسخ به سئوالی که آیا ایالات متحده در پی ارتباط برقرار کردن با جمهوری اسلامی است می گوید تنها کسی که نمی داند ما خواهان رابطه هستیم خواجه حافظ شیرازی ست. کمی پیش تر وقتی توسط مجری بی بی سی فارسی از فارسی صحبت کردن اش تمجید شد، به شیوه ای کاملا ایرانی تعارف کنان گفت که هنوز اندر خم یک کوچه است. او تنها یک کارمند میان رتبه در یک وزارت خانه در ایالات متحده است.

در سوی دیگر دعوا، رییس مجلسی که اگر نمی شود انتظار داشت که مدرک دکترایش کمی آداب دانی یادش داده باشد، لااقل انتظار می رفت از نشستن بر سر شاهراه اطلاعات (صدا و سیما) و تماس با فرهنگ خارجی برای سالیان سال، اندکی مبادی آداب بشود ، حرف از لولو و دراز شدن رو به قبله می زند، آن هم به فارسی. به دلیل رهن کامل کردن ارکان حکومت توسط خانواده اش، برادر دیگرش با افتخار از احکام قرون وسطایی که برادر سوم در قوه قضاییه به اجرا می گذارد جلوی چشم دنیا دفاع می کند. ظاهرا فکر می کند حس بهت زدگی که در مصاحبه کننده ایجاد می شود ناشی از شیرین کاری اش است. اینها تازه تحصیل کرده هایش هستند، به کل از دارو دسته دکتر قلابی ها و رییس جمهور محبوب شان بگذریم.

جنگ فقط با توپ و تفنگ و هواپیمای رادارگریز نیست، جنگ فتح قلب هاست. تا حالا که به شکل اسف باری جنگ مغلوبه است.

جدیت شوخی

تا ساعاتی دیگر، مطابق اعلام پیشین وبلاگ رسمی گوگل ریدر، این سرویس اجتماعی در شبکه گوگل پلاس ادغام می شود. واقعیت این است که ظاهرا تنها قرار است بخش دوستی ها و همین طور کامنت گذاری از گوگل ریدر حذف شده و به گوگل پلاس هدایت بشود، و مطابق نوشته، گوگل ریدر هم چنان به عنوان یک سرویس خوراک خوان (فید خوان) به فعالیت ادامه خواهد داد، اگرچه می شود حدس زد که قابلیت اشتراک گذاری از داخل گوگل ریدر در گوگل پلاس و قابلیت های این چنینی اضافه بشوند. با انتشار خبر در شبکه ایرانی گوگل ریدر، یا همان چه ساکنین اش گودر می نامند، واکنش  جالبی از گودری ها دیدم که دست مایه این نوشته شد: قابلیت تبدیل یک وضعیت تراژیک، به کمیک.

پیشاپیش بگویم که به برکت انقلاب اسلامی، پیاده کردن اسلام اصیل، یعنی ممنوعیت هر نوع خنده، باعث از ریشه در آوردن هر وجهی از طنز و کمدی در فرهنگ عامه شد. یک دهه بعد، نشریه گل آقا، اولین قدم هر چند لرزان به سوی باز کردن دوباره پای کمدی به عرصه عمومی ایرانیان بود. یک دهه بعد تر، ابراهیم نبوی هدایت کننده جریانی بود که طنز سیاسی را بازگشایی کرد، با تمام اینها روند باز کردن غل و زنجیر از دست و پای طنز، یک جایی متوقف ماند. این توقف ارتباط چندانی به باورهای شخصی آفرینندگان اش نداشت، اگرچه گل آقا از نزدیکان رهبران مذهبی ایران بود و ابراهیم نبوی هم چنان مسلمان پروپاقرص است. این دیوار مصنوعی، همین طور ناشی از محدود بودن رسانه های در اختیار تولیدکنندگان طنز هم نبوده است، کما اینکه معروف ترین برنامه طنز این روزها، پارازیت، با اینکه از رسانه یک دولت سکولار پخش می شود، اما تلاش فراوانی دارد که اثبات کند اگرچه این آخوندها بدهستند ولی خدا و پیغمبری هست (از زبان مدیر پروژه های ناسا که صراحتا می گوید مذهبی نیست، به زور لفظ اسپریچوال را استخراج می کنند و از زبان میهمان دیگری که عمری در راه رسوا کردن شریعت مقدس اسلام تلاش کرده ضمانت کلامی می گیرد که کارش توهین به مذهب نیست) و به شهادت مجریان اش خط قرمزی در طنزپردازی دارد که مقدسات است. نهایتا اینکه این توقف، ناشی از ناپذیرایی مخاطب برای سوژه های دست نایافتنی تر طنز هم نبود، اگرچه می شود تخمین زد که امروز هم اکثریت مردم باور دارند که بعضی چیزها مقدس اند و از حیطه طنز مصون.

گودر اما فضایی به وجود آورد که برای اولین بار، کمدی یا طنز، به آزادی کامل رسید. نقد دین، آن هم با زبانی کمیک، امری ناآشنا برای ایرانیان نیست، شعرای کلاسیک ایران تعصبات دینی را بارها دست مایه هجو و هزل قرار داده اند و تا ایرج میرزا، مرسوم بود که مذهب هم از نیش طنز در امان نباشد. اما بعد از انقلاب اسلامی، گودر اولین جایی ست که کمدی، دین اش را به دین ادا می کند. برای مثال کافی ست نگاه کنید که مطالب دین ستیزانه، یا نوشته هایی ضدمذهبی، بردی نزدیک به صفر در این فضا دارند، در حالی که شوخی و بازی های کلامی با مقدسات مذهبی که مستند شدن اش در یک نشریه مهجور می تواند دایناسورهای قم را بیدار کند و حکم به مرگ نویسنده اش بدهد، کمترین مخالفت را در گودر بر می انگیزند. همان کسانی که نوشته های ضدمذهبی را انتخاب منفی می کنند، بدون خنده  و اشتراک گذاری از کنار شوخی های کفرآمیز رد نمی شوند. شخصا مطالعه ام درباره زبان شناسی و همین طور طنزشناسی محدود است، اما قدرت بی نظیر طنز را دست کم نمی گیرم. سقراط توصیه می کرد که شهروندان مرتب کمدی و تراژدی ببینند تا پالایش روان پیدا کنند، اما به نظر می رسد قابلیت طنز فراتر از این موضوع است. طنز پادزهر تعصب است. مردمانی که نتوانند شوخی با هر کدام از باورهایشان را تحمل کنند، بلوغ اجتماعی را تجربه نخواهند کرد و به راحتی طعمه فرصت طلبی سیاست مداران خواهند شد. گودر محیطی بود که همه جور تعصبی به راحتی مورد تمسخر و دست مایه طنز قرار می گرفت. از پروپاگاندای بی مایه جمهوری اسلامی، تا باورهای مرکزی شریعت اسلام، تا حتی افکار نواندیشان دینی.

از آوردن نمونه ها می گذرم و به احترام لحظات پرشماری که نویسندگان گودری لبخند بر لبان من آوردند، می ایستم. گودر به نگاه من فرصتی فراهم آورد که شوخی با مقدسات مان را جدی بگیریم.

پی نوشت: می بایست بگویم که اینها یک جور تندنویسی است و از این بابت از خواننده ام پوزش می خواهم. همین طور بگویم که خبر بسته شدن عنقریب وب سایت جرس به دلیل عدم حمایت مالی هم می توانست دست مایه یک یادداشت بشود، بخت گودر بیشتر بود، فرصتی بود درباره آن هم خواهم نوشت.

جایگاه جهانی ما

علی رغم فرمایش رهبر معظم انقلاب مبنی بر کش ندادن قضیه، ککی به تنبان ام افتاده که ببینم این پرونده اختلاس ۳ بیلیون دلاری که بعضی می گویند از این بیشتر است و بعضی می گویند از اینا فت و فراون داریم، ما را به کجا می رساند در دنیا. منظورم از محاسبه تعداد مدارس و بیمارستان هایی که می شد با این پول ساخت نیست، منظورم از محاسبه کردن سود سپرده ای هم که حالا به جای ملت، نمایندگان ملت که خوشبختانه رضایت پروردگار را هم از دست جناب جنتی دریافت نموده اند برای این نمایندگی، نوش جان می کنند نیست. بیشتر خواستم بدانم با این مقدار کلاه برداری، ما کجای تاریخ کلاه برداری در جهان ایستاده ایم؟

مطابق گزارش شبکه تجاری بلومبرگ، دو کلاهبرداری بزرگ تاریخ، بدون کمترین جای تعجبی، متعلق به شبکه های هرمی است. از این جهت تعجب برانگیز نیست که انسان اشتهای پایان ناپذیر برای رویاباوری دارد، فقط کافی ست نگاه کنید چطور اکثریت مردم به آخرتی که حتی یک نفر هم از آن نیامده، چنین سفت و سخت باورمند اند. برنی میداف و چارلز پانزی، که دومی نامش را به این شیوه کلاه برداری داد و جاودانه شد (Ponzi Scheme) ، با فاصله ای کهکشانی از دیگران در رقم کلاه برداری ایستاده اند تا ثابت کنند ما انسان ها تا چه نسبت به وعده های شیرین حساس و آسیب پذیریم.

رده سوم هم مشترکا با خسارت تخمینی ۸ بیلیون دلار در اختیار «نوابغ» سرمایه گذاری ست که در آخرین بحران مالی، حسابی از خجالت اقتصاد فقیر و غنی در آمدند. الن استنفورد و جروم کرویل، نشان دادند که می شود برای سالیان سال، معتبرترین نهادهای دولتی نظارتی را سر کار گذاشت.

اینجاست که موضوع جالب می شود، رتبه چهارم هم مشترکا در اختیار سایوفی و تنین است که مبلغ ناقابل ۱.۶ بیلون دلار بروی هم کلاه برداری کرده اند. دقت بفرمایید که اگر عدالتی در کار بود، ما الان با غرور و افتخار رتبه چهارم جهانی را اشغال می کردیم، ولی دست استکبار و امپریالیسم، این جایگاه شایسته را از ما گرفته.

البته این گزارش سال ۲۰۰۹ تهیه شده و البته که ارقام تخمینی ست و البته که این ارقام منعکس کننده رقمی که واقعا به سرقت رفته نیست بلکه بیشتر نشان دهنده خسارتی است که کسی متحمل شده است. اما همه این حرف ها چیزی از شایستگی های ما کم نمی کند. سئوالی که احتمالا ذهن همه ایرانیان را امروز قلقلک می دهد این است که، ما به عنوان یک ایرانی، چطور می تونیم از این کاسبی ها بکنیم.

لینک گزارش بلومبرگ

دشنه و کوه عضله

نوشته های این روزهای وب فارسی برای من که فقط خواننده بودم جالب توجه بود. جنبه های زیادی از موضوع مورد بحث واقع شد، شخصا چیزی ندارم که به نوشته ام درباره اعدام که در سال ۲۰۰۵ برنده جایزه مقاله نویسی وبلاگستان شد و سال پیش اینجا بازنشرش کردم اضافه کنم. اما دو نکته به گمانم گفتنی ست:

یک، برادر مقتول همان موقع که معلوم شد قاتل زیر سن قانونی است و کسانی زمزمه کردند که اعدام کردنی نیست، گفت اتفاقا اعدام شدنی است و در همان محل به زودی ترتیب اش را خواهیم داد. حالا جمع عظیمی در وبلاگ ها گیر داده اند به ده بیست هزار نفری که شاید همان کسانی باشند که بابت رشادت هایشان جلوی گارد و نیروی انتظامی و بسیج در شلوغی پسا انتخابات، مورد ستایش همین وبلاگی ها بوده اند، که چرا رفتید و چرا تماشا کردید. خیلی خوب حرف تان درست، اما یکی  رفت از برادر مقتول بپرسد کدامین اکسیر را داشت که قاتل را به این فور و فوت فرستاد بالای چوبه دار؟ در این مملکت به شهادت ریاست قوه قضاییه هزاران نفر محکوم به اعدام وجود دارد که حکم شان اجرا نمی شود. کسی پرسید این برادر چه داشت که سن مقتول را ناپلئونی و به حساب قمری درست کرد تا قوانین «حیات بخش» اسلام جاری بشوند؟

در جامعه استبداد زده، هرگز یک قانون برای همه وجود نداشته است. از همان روز اول، دادگاه «روحانیون» را از مردم عادی سوا کردند، رسیدگی به جرایم آدم های خودی، کاملا مجزا از مردم عادی انجام می شود. مخالفت هم زیاد نبوده، تا بوده در این مملکت آپارتاید برقرار بوده، آقای خمینی هم به منتفع بودن خانواده شاه و نزدیکان اش و عده ای خارجی از کاپیتولاسیون معترض بود، و الا با امتیازات ویژه و قوانین دوگانه و چندگانه مشکلی نداشت. خودش که سر کار آمد، قبض و بسطی افسانه ای به چند قانونی بودن مملکت داد:‌یک سری قوانین برای مردان، یک سری برای زنان، یک سری برای اتباع بیگانه (که حتی با جاسوسی کردن، روی گل سرطان رییس جمهور یک کشور دیگر مشمول عفو می شوند)، یک سری برای اتباع داخلی سرکش. حالا وقت طرح این پرسش است که برادر مقتول که آشکارا نه از طبقه حاکم است و نه روحانی ست، چطور توانسته حکم را بگیرد و پای اجرایش هم بیاستد؟

دو، در جامعه استبداد زده، «قدرت» از برای قدرت ستایش می شود. از اطرافیان تان چند نفر را می شناسید که با ترس همراه با ستایش از اطلاعاتی بودن و سپاهی بودن فلانی تعریف کرده باشند؟ اولین واکنش نوجوانانی که از دست حزب الهی ها و گشت هایشان فراری اند به این موضوع که اینها بی سیم دارند و سلاح حمل می کنند چیزی غیر از تمنای داشتن همین هاست؟ قدرت تمنا می شود، چون دولت وجود ندارد، چون قانون بازیچه ای ست در دستان مامورش و وسیله ای برای کنترل است در دستان واضع اش.

در یک بحث فیس بوکی، نوشته بودند که به فروپاشی اجتماعی رسیده ایم. من در پاسخ نوشتم که به این حد بدبین نیستم، ما در زمینه اعدام پیشرفت نکرده ایم اگرچه پسرفت هم نکرده ایم. دلیل در جا زدن هم موکول شدن این جور بحث ها به بعد از رسیدگی به موضوعات آنی تر است.

آفرینش باشکوه

«وقتی مردم از من می پرسند آیا خدا خالق کائنات است، من به آنها پاسخ میدهم که سئوال شان بی معنی است. پیش از بیگ بنگ، زمان وجود نداشته است، پس وقتی هم نبوده که خدا در آن به آفرینش کائنات بپردازد. این پرسش مثل پرسیدن مسیر برای رسیدن به لبه زمین هست. زمین کروی است، لبه ندارد، پس جستجو کردن لبه اش هم بی معنی است.

ما هر کدام مان آزاد هستیم که به هر چه می خواهیم اعتقاد داشته باشیم، و نظر من این است که ساده ترین پاسخ این است که خدایی وجود ندارد. هیچ کسی خالق کائنات نیست، و کسی هم سرنوشت اش را هدایت نمی کند. این باعث یک درک عمیق در من می شود: اینکه احتمالا بهشت و زندگی پس از مرگی هم در کار نیست. ما تنها همین عمر را برای زندگی کردن داریم تا از نقش شکوهمند کائنات محظوظ بشویم، و برای این موضوع، من بسیار خشنودم.»

استیفن هاوکینگ

در باب حماقت مذهبی

به نظر می رسد با حماقت مذهبی احاطه شده ایم، در امن ترین کشور اروپا، کسی در کمال سلامت عقلی، دست به آدم کشی می زند تا لفظ تروریسم، جلوی نام مسیحی هم بنشیند. در ایالات متحده هر چهار کاندیدای حزب جمهوری خواه ( که «حزب بزرگ قدیمی» نامیده می شود و امروزه GOP مخفف همان نام است )، شیادانی هستند که بلاهت مذهبی را به اسم اخلاقیات به خورد ملت می دهند. یک ابله دیگر پیدا شده و می گوید اینترنت عامل اصلی رشد بی خدایی میان نوجوانان آمریکایی ست. در ایران رمالی و جن گیری از دهان مملکت داران نمی اوفتد در افغانستان پسر هشت ساله را بدل از پدرش دار می زنند و در خاورمیانه، همچنان صبحت کردن از «مقدسات» بسیار وسیع اسلامی، می تواند عواقب خطرناکی در پی داشته باشد. ادیان در همه اشکال و صورت ها، هوادار نادانی و شاد بودن از این نادانی اند.

اما همه خبر ها بد نیست، دو روز پیش، بورد ایالتی آموزش و پرورش تگزاس، ایالتی که یکی از همین سیاستمداران حقه بازمذهبی فرماندار اش هست، با رای ۸ به ۰ به کتب آموزشی رای داد که «خلقت گرایی» را آموزش نخواهند داد و تنها فرگشت را به عنوان هسته علم زیست شناسی به کودکان آموزش خواهند داد. مذهبی ها در تمام ایالت های مرکزی و جنوبی که به کمربندی انجیل (bible belt) معروف اند راه افتاده اند و تلاش می کنند برای خلقت گرایی در کلاس درس جایی پیدا کنند. در این راه، آدم خریده اند که برایشان اراجیفی را به عنوان کتاب درسی سر هم کند، و میلیون ها نسخه اش چاپ کرده اند، افتاده اند دنبال شارلاتان هایی که نام دکتر مهندس داشته باشند تا به نفع حماقت خلقت گرایی سخنرانی کنند و بگویند که خلقت گرایی، رقیب تئوری فرگشت است و در این راه، حمایت تام دست راستی های سیاست را هم داشته اند. همه چیز جور بوده ، از سیاست مدار فرصت طلب که ماندن در منصب برایش از آینده کودکان مهم تر است، تا آدمی که پول می گیرد تا از حوزه تخصصی اش برای بلاهت تبلیغ کند. تنها یک چیز تا امروز، یکایک این حملات نادانی را به عقب رانده است: مردم! مردم عادی که در بورد آموزشی، در دادگاه به عنوان هیات ژوری و در سالن های شهرداری نشان داده اند که تفاوت بین داستان خرافی و علم را می فهمند و ارزش تحصیلات با کیفیت را برای آینده کودکان شان دست کم نمی گیرند.

پس این قدر ها هم آینده تاریک نیست.